۳۶۹۸.تاريخ دمشق :عمرو بن سعيد بن عاص ، به حسين عليه السلام نامه نوشت و از ايشان خواست كه به عراق نيايد . حسين عليه السلام در پاسخ او نوشت : «اگر با نامه ات به من ، قصد خير و احسان داشته اى ، خير دنيا و آخرت ، جزايت باشد و كسى كه به سوى خدا بخوانَد و كار شايسته كند و بگويد من از مسلمانانم ، دشمنى نورزيده است و بهترين امان ، امانِ خداوند است . كسى كه در دنيا از خدا نترسيده، به خدا ايمان نياورده است . پس ترسى را در دنيا از خدا مى خواهيم كه ايمنىِ آخرت را برايمان به ارمغان آورد» .
۳۶۹۹.تاريخ الطبرى :حسين عليه السلام به طرف كوفه حركت كرد و به آبگاهى از آبگاه هاى عرب رسيد كه عبد اللّه بن مطيع عَدَوى در آن جا فرود آمده بود . چون حسين عليه السلام را ديد ، به سوى او آمد و گفت : پدر و مادرم فدايت باد ، اى فرزند پيامبر خدا! به چه كار آمده اى ؟ و كمك كرد تا ايشان، پياده شود .
حسين عليه السلام به او فرمود : «از مرگ معاويه كه خبر دارى . عراقيان به من نامه نوشته اند و مرا به سوى خود خوانده اند» .
عبد اللّه بن مطيع به ايشان گفت : اى فرزند پيامبر خدا! به فكر حرمت اسلام باش كه مبادا [با شكستن حرمت تو] هتك شود ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه از هتك حرمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و حرمت عرب ، جلوگيرى كنى . به خدا سوگند ، اگر آنچه را در اختيار بنى اميّه است ، بطلبى ، تو را مى كُشند و اگر تو را بكُشند ، پس از تو ، هرگز از كس ديگرى نمى هراسند و به خدا سوگند ، حرمت اسلام و قريش و عرب ، شكسته مى شود . پس نكن و به كوفه مرو و به بنى اميّه ، كارى نداشته باش .
حسين عليه السلام از پذيرش پيشنهاد او خوددارى كرد و به راهش ادامه داد .