فصل پنجم : امامت اهل بيت عليهم السلام
۵ / ۱
استدلال بر امامت اهل بيت عليهم السلام
۳۶۱۳.كتاب سُلَيم بن قيس :يك سال پيش از مرگ معاويه ، حسين بن على عليه السلام حج گزارد و عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن جعفر نيز با او بودند . امام حسين عليه السلام همه هاشميان ، مرد و زن ، و وابستگان و پيروانشان را كه به حج آمده بودند ، گِرد آورد و نيز هر كس از انصار را كه امام حسين عليه السلام و خاندانش را مى شناخت . سپس ، پيك هايى فرستاد كه : «همه ياران پيامبر خدا را كه امسال حج گزارده اند و به شايستگى و درستكارى معروف هستند ، برايم گِرد آوريد و كسى را فرو مگذاريد» .
بيش از هفتصد تن، در خيمه و خرگاه امام عليه السلام در مِنا گِرد آمدند كه بيشترِ آنان از تابعيان و حدود دويست مرد هم از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و غير ايشان بودند . امام حسين عليه السلام در ميان ايشان به سخن گفتن ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «امّا بعد ، اين سركش (يزيد) ، كارهايى با ما و پيروانمان كرده كه ديده ايد و مى دانيد و گواهيد . من مى خواهم از شما چيزى بپرسم . اگر راست گفتم ، تصديقم كنيد و اگر دروغ گفتم ، تكذيبم كنيد . از شما مى خواهم كه به حقّ خدا بر شما و حقّ پيامبر خدا و حقّ نزديكى ام با پيامبرتان ، چون از اين جا رفتيد و گفته مرا باز گفتيد و همه يارانتان را از قبيله هايتان ، آنانى را كه مورد اطمينان و وثوق شما هستند ، فرا خوانديد ، به آنچه از حقّ ما مى دانيد ، دعوت كنيد . من ، بيم آن دارم كه اين امر ، كهنه شود و حق ، برود و مغلوب شود ، و البته خداوند ، تمام كننده نور خود است ، هر چند كافران را خوش نيايد» .
امام عليه السلام ، هيچ آيه اى از قرآن را كه در حقّ ايشان نازل شده بود ، وا نگذارد ، جز آن كه آن را تلاوت و تفسير كرد ، و هيچ سخنى از پيامبر صلى الله عليه و آله در حقّ پدر و برادر و مادر و خود و خاندانش نبود ، جز آن كه روايت كرد .
در همه آنها ، ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند : به خدا ، آرى ! شنيديم و گواه بوديم . هر تابعى اى نيز مى گفت : به خدا ، آن را فردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه تصديقش مى كنم و به او اطمينان دارم ، برايم نقل كرده است .
امام عليه السلام فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم كه اين مطالب را براى كسى كه به خود و دينش اعتماد داريد ، باز گوييد» .
در ميان آنچه امام حسين عليه السلام سوگندشان داد و به يادشان آورد ، اين بود : «شما را سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله ميان يارانش پيمان برادرى بست ، على بن ابى طالب ، برادرِ پيامبر خدا شد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را برادرِ خود خواند و فرمود : «تو برادر منى و من ، برادر تو در دنيا و آخرتم ؟».
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، جاى مسجد و منزل هايش را خريد و آن را با ده اتاق ساخت كه نُه اتاق براى خودش بود و دهمين اتاق را ـ كه در ميان آنها بود ـ براى پدرم قرار داد. سپس، جز درِ اتاق (خانه) پدرم، هر درى را كه به مسجدْ راه داشت ، بست . برخى در اين ميان ، چيزهايى گفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : من ، درهاى [خانه هاى] شما را نبستم و درِ [خانه] او را نگشودم ؛ بلكه خداوند ، مرا به بستن در[ِ خانه]هاى شما و باز گذاشتن درِ [خانه] او فرمان داد . سپس ، مردم را جز او، از خوابيدن در مسجد ، نهى كرد و على عليه السلام در مسجد جُنُب مى شد و خانه اش در خانه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود و فرزندانى براى پيامبر خدا و او [از نسل فاطمه عليهاالسلام] به وجود آمد ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه عمر بن خطّاب ، مشتاق بود كه سوراخى كوچك به اندازه چشمش از اتاقش (خانه اش) به مسجد داشته باشد ، امّا پيامبر صلى الله عليه و آله نپذيرفت و به سخن گفتن ايستاد و فرمود : خداوند ، به موسى عليه السلام فرمان داد كه مسجدى پاكيزه بسازد و كسى را جز خود و هارون و دو پسرش در آن جاى ندهد . خداوند، به من هم فرمان داده است تا مسجدى پاكيزه بسازم كه كسى را جز خودم و برادرم (على) و دو پسرش، در آن، جاى ندهم ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، او را روز غدير خم، بر پا داشت و به ولايتِ او ندا داد و فرمود : حاضر به غايب برساند ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در غزوه تبوك به او فرمود: تو براى من ، به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى و تو ولىّ هر مؤمن پس از منى ؟ » .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، هنگامى كه مسيحيان نَجران را به مُباهله فرا خوانْد ، فقط با او و همسرش (فاطمه عليهاالسلام) و دو پسرش آمد ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد كه پرچم را در جنگ خيبر به او سپرد و فرمود : آن را به مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و او نيز خدا و پيامبرش را دوست دارد ؛ باز گردنده است، نه گريزنده . خداوند، بر دستان او فتح را به ارمغان مى آورد ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، او را براى برائت جُستن [از مشركان] روانه كرد و فرمود : از جانب من ، جز خودم يا مردى از [خاندان] من ، ابلاغ نمى كند ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، هيچ سختى اى به او نرسيد ، جز آن كه او را از سرِ اعتمادى كه به وى داشت ، پيش انداخت و هيچ گاه ، او را به نامش نخواند و فقط مى فرمود : اى برادر من ! و برادرم را برايم بخوانيد ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، ميان او و جعفر و زيد ، قضاوت كرد و به او فرمود : اى على ! تو از منى و من ، از تو اَم و تو ، ولىّ هر مرد و زن مؤمن پس از منى ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه او ، هر روز ، با پيامبر صلى الله عليه و آله خلوت مى كرد و هر شب ، ساعتى بر او وارد مى شد و چون از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست ، به او عطا مى كرد و چون ساكت مى شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز [به سخن] مى كرد؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، او را بر جعفر و حمزه ، برترى داد ، هنگامى كه به فاطمه عليهاالسلام فرمود : تو را به همسرى بهترين فرد خاندانم در آوردم ؛ اسلام آوردنش از همه پيش تر ، بردبارى اش از همه بيشتر و دانشش از همه فراوان تر است ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : من ، سرورِ فرزندان آدمم و برادرم على ، سَرورِ عرب است و فاطمه ، سرورِ زنان بهشتى است و پسرانم، حسن و حسين ، سَرور جوانان بهشتى اند ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، او را به غسل خويش [پس از درگذشت ]فرمان داد و به او خبر داد كه جبرئيل عليه السلام به او كمك مى كند ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، در آخرين سخنرانى اش فرمود : اى مردم ! من در ميان شما، دو چيز گران سنگ به جا نهادم : كتاب خدا و خاندانم . پس بدان ها چنگ بزنيد تا هرگز گم راه نشويد ؟» .
گفتند : به خدا ، چرا !
امام حسين عليه السلام هيچ چيز را از آنچه خدا در باره على بن ابى طالب عليه السلام و خاندانش در قرآن و بر زبان پيامبرش نازل كرده بود ، وا نگذاشت ، جز آن كه آنان را به [قبول ]آن سوگند داد و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله هم مى گفتند : «به خدا ، چرا ! آن را شنيده ايم» ؛ و هر تابعى اى مى گفت : «به خدا ، آن را فلانى يا فلانى ـ كه به او اطمينان دارم ـ برايم نقل كرده است» .
سپس ، آنان را سوگند داد كه آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده اند كه فرمود : هر كس ادّعا كند كه مرا دوست مى دارد ، ولى على را دشمن بدارد ، دروغ مى گويد . نمى شود مرا دوست بدارد ، ولى على را دشمن بدارد و شخصى به ايشان گفت : اى پيامبر خدا! اين ، چگونه مى شود ؟ فرمود : «چون او از من است و من ، از اويم . هر كس او را دوست بدارد ، مرا دوست خواهد داشت و هر كس مرا دوست بدارد ، خدا را دوست خواهد داشت و هر كس او را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است و هر كس مرا دشمن بدارد ، خدا را دشمن داشته است ؟» .
همه گفتند : به خدا ، چرا ! شنيده ايم .
سپس ، متفرّق شدند .