۳ / ۱۰
مهربانى در برابر ناسزاگويى
۳۹۵۶.تاريخ دمشقـ به نقل از عصام بن مُصطَلَق ـ: به كوفه وارد شدم و به مسجد رفتم. ديدم كه حسين عليه السلام در آن جا نشسته است . از شكل و شمايلِ او خوشم آمد . گفتم : تو پسر ابو طالبى ؟
فرمود : «آرى» .
حسدى كه در درون به او و پدرش داشتم ، مرا بر انگيخت و به او و پدرش ، به تندى ناسزا گفتم .
با عطوفت و مهربانى به من نگريست و فرمود : «آيا تو اهل شامى ؟» .
گفتم : آرى . اين ، خوىِ بد ماست .
چون پشيمانى ام از اين افراطكارى آشكار شد ، به من فرمود : « «امروز ، سرزنشى بر شما نيست . خدا ، شما را مى آمرزد» . ۱ براى برآوردن نيازهايت ، نزد ما بيا ، كه ما را آن گونه خواهى يافت كه دوست دارى» .
چيزى نگذشت كه كسى روى زمين ، محبوب تراز او و پدرش نزد من نبود و گفتم : «خدا ، داناتر است كه رسالتش را در كجا قرار دهد» .