۳ / ۹
جبران احسان برادران
۳۹۵۵.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى :گفته شده كه، حسن عليه السلام به سفرى رفت و شب ، راه را گم كرد . به چوپان گلّه اى بر خورد . نزدش فرود آمد و با او ملاطفت كرد. شب را پيش او خوابيد و صبحدم ، چوپان، ايشان را راه نمايى كرد .
حسن عليه السلام به او فرمود : «من به مزرعه ام مى روم و سپس به مدينه، باز مى گردم». سپس، وقتى را براى چوپانْ معيّن كرد تا به ديدارش بيايد .
حسن عليه السلام به سبب اشتغالِ كارى نتوانست در زمان موعود به مدينه بيايد و آن چوپان ـ كه برده مردى از اهل مدينه بود ـ ، به گمان اين كه حسين عليه السلام ، حسن عليه السلام است ، نزد او رفت و گفت : من، همان كسى ام كه فلان شب نزدم خوابيدى و به من وعده دادى كه در اين وقت ، به ديدارت بيايم .
از نشانه هايى كه او داد ، حسين عليه السلام دانست كه منظورش حسن عليه السلام است . به او فرمود : «برده چه كسى هستى ؟» .
گفت : فلانى .
حسين عليه السلام فرمود : «گلّه ات چند رأس است ؟» .
گفت : سيصد رأس .
حسين عليه السلام به سوى آن مرد (صاحب گلّه) فرستاد و ترغيبش كرد تا گلّه و بَرده را به او فروخت . سپس ، آن مرد را آزاد كرد و گلّه را هم به جبران احسانى كه به برادرش كرده بود ، به او بخشيد و فرمود : «كسى كه آن شب، نزد تو خوابيد ، برادرم بود و من، خدمت تو را به او، جبران كردم» .