۴۲۶.مُهَج الدعواتـ به سندش ، از امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ـ: پيامبر صلى الله عليه و آله براى [حفظ] حسن و حسين عليهما السلام ، اين تعويذ را مى خواند و يارانش را نيز به آن فرمان مى داد . متن آن ، اين است : «به نام خداوند رحمتگر مهربان . جان و دين و خانواده و دارايى و فرزندان و فرجام كارم و نيز آنچه را خدايم به من روزى و عطا كرده است ، به عزّت خدا ، عظمت خدا ، شُكوه خدا ، چيرگى خدا ، رحمت خدا ، رأفت خدا ، مغفرت خدا ، نيروى خدا ، قدرت خدا ، نعمت هاى خدا ، آفرينش خدا ، اركان خدا ، گردآورى خداى عز و جل ، و به پيامبر خدا و به قدرت خدا بر هر چه مى خواهد ، مى سپارم ، از شرّ گزنده و خزنده ، و از شرّ جن و انسان ، و از شرّ هر جنبنده بر زمين ، و از شرّ آنچه از زمين ، بيرون مى آيد ، و از شرّ آنچه از آسمان ، فرود مى آيد و يا به آن ، بالا مى رود ، و از شرّ هر جنبنده اى كه خدايم زمام اختيار آن را به دست دارد . بى گمان ، خدايم بر راه راست است و بر هر كارى تواناست و هيچ تغيير و نيرويى ، جز به دست خداى والاى بِشْكوه نيست ؛ و خداوند بر سَرور ما محمّد و همه خاندانش ، درود فرستد» .
۴۲۷.تهذيب الكمالـ به نقل از اسحاق بن ابى حبيبه ، غلام آزادشده پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، در باره ابو هريره ـ: مروان بن حكم ، در بيمارى منجر به فوت ابو هريره ، نزد او آمد و به وى گفت : در مدّت مصاحبتم با تو ، از چيزى دلگير نيستم ، جز از محبّتت به حسن و حسين .
ابو هريره ، به زانوانش تكيه كرد و نشست و گفت : گواهى مى دهم كه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيرون رفتيم و در ميانه راه ، پيامبر صلى الله عليه و آله صداى گريه حسن و حسين را ـ كه همراه مادرشان بودند ـ ، شنيد . پيامبر صلى الله عليه و آله شتاب كرد تا نزد آن دو آمد و من شنيدم كه فرمود : «دو پسرم را چه شده است ؟» .
مادرشان فاطمه عليهاالسلام گفت : تشنه اند .
پيامبر صلى الله عليه و آله دستش را به درون مَشكى كه با آب آن وضو مى گرفت ، فرو برد و آن روز ، آبى نبود و مردم به دنبال آب بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله ندا داد : «آيا كسى از شما آب دارد؟» و كسى نبود كه دست در مشك خود نكند ؛ ولى همگى ناكام شدند و حتّى قطره اى آب نيافتند .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله [به فاطمه عليهاالسلام] فرمود : «يكى از آن دو را به من بده» .
فاطمه عليهاالسلام او را از زير پوشش [خود] به پيامبر صلى الله عليه و آله داد ... . پيامبر صلى الله عليه و آله او را گرفت و به سينه اش چسباند . كودك ، يكسر شيون مى كرد و ساكت نمى شد و زبانش را بيرون مى آورد و مى چرخانْد . پيامبر صلى الله عليه و آله آن را مكيد تا آرام گرفت و ساكت شد و ديگر صداى گريه اش را نشنيدم ؛ ولى آن يكى همچنان مى گريست و ساكت نمى شد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آن ديگرى را هم به من بده» و فاطمه عليهاالسلام او را به پيامبر صلى الله عليه و آله داد و ايشان ، همان كار را كرد و هر دو ساكت شدند و ديگر ، صدايشان را نشنيدم .
پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرمود : «حركت كنيد» .
ما از چپ و راستِ كجاوه ها پراكنده شديم تا آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله را بر بالاى بلندىِ راه ديديم . من كه اين چيزها را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ديده ام ، اين دو را دوست نداشته باشم؟!