۱ / ۳
وفات مادرش فاطمه عليها السلام
۶۴۹.كشف الغمّةـ در خبر وفات فاطمه عليهاالسلام ـ: . . . سپس اسماء بنت عُمَيس ، پارچه را از روى فاطمه عليهاالسلامكنار زد و ديد كه از دنيا رفته است . خود را بر روى او انداخت و او را مى بوسيد و مى گفت : فاطمه ! چون بر پدرت پيامبر صلى الله عليه و آله در آمدى ، از سوى اسماء بنت عميس به او سلام برسان .
در اين ميان ، حسن و حسين عليهما السلام وارد شدند و گفتند : «اى اسماء ! مادرمان در اين ساعت روز نمى خوابيد ؟» .
اسماء گفت : اى فرزندان پيامبر خدا! مادرتان خواب نيست ؛ از دنيا رفته است!
حسن عليه السلام خود را بر روى او انداخت و او را مى بوسيد و مى گفت : «اى مادر ! پيش از آن كه روح از بدنم جدا شود ، با من گفتگو كن» .
و حسين عليه السلام جلو آمد و پايش را مى بوسيد و مى گفت : «اى مادر ! من ، پسرت حسينم . پيش از آن كه قلبم پاره پاره شود ، با من سخن بگو» .
اسماء به آن دو گفت : اى فرزندان پيامبر خدا ! به سوى پدرتان على برويد و وفات مادرتان را به او خبر دهيد .
آن دو ، بيرون آمدند و نزديك مسجد كه رسيدند ، صداى خود را به گريه بلند كردند . همه صحابه بيرون دويدند و گفتند : اى فرزندان پيامبر خدا ! چرا مى گرييد ؟ ـ خداوند ، چشمانتان را گريان نكند ـ؟! شايد به جايگاه جدّتان نگريسته و از فراقِ او ، گريه مى كنيد!
گفتند : «نه ، مگر نه اين است كه مادرمان فاطمه ـ كه درودهاى خدا بر او باد ـ در گذشته است؟» .