۶۰۷.مُقتضَب الأثرـ به نقل از امّ سليم ـ: حسين عليه السلام را ديدم . صفات او و نُه تن اوصياى از نسل او را در كتاب هاى پيشينيان مى دانستم ؛ امّا به دليل ظاهر كودكانه اش ، نمى توانستم بپذيرم كه حسين ، اوست . به او كه در گوشه درگاه مسجد نشسته بود ، نزديك شدم و گفتم : سَرور من ! تو كيستى؟
فرمود : «من ، همانى ام كه تو مى جويى ، اى امّ سليم ! من ، وصىّ اوصيا هستم . من ، پدرِ نُه امام هدايتگرم . من وصىّ برادرم حسن هستم و برادرم ، وصىّ پدرم على است و على ، وصىّ جدّم پيامبر خداست» .
از سخنش شگفت زده شدم و گفتم : نشانه آن چيست؟
فرمود : «سنگ ريزه اى برايم بياور» .
سنگ ريزه اى از زمين برداشتم و به او دادم . ديدم كه آن را ميان كف دستانش گذاشت و آن را همچون آرد ساييده شده كرد و آن گاه ، آن را ماليد تا به صورت ياقوت سرخ در آمد و با انگشترش بر آن مُهر زد و نقش انگشتر ، بر آن مانْد . آن را به من داد و فرمود : «اى امّ سليم! به آن بنگر . آيا چيزى در آن مى بينى؟» .
نگريستم و در آن ، پيامبر خدا ، على ، حسن ، حسين و نُه امام و وصى از نسل حسين را ـ كه درودهاى خدا بر ايشان باد ـ ، ديدم . نام هايشان به هم شبيه بود ، جز دو نام جعفر و موسى . در انجيل نيز همين گونه خوانده بودم . به شگفت آمدم و با خود گفتم : خداوند به من ، نشانه هايى ارائه كرد كه پيش تر به كسى ارائه نداده بود .
گفتم : اى سَرور من ! نشانه اى ديگر به من ، ارائه بده .
امام عليه السلام در همان حال كه نشسته بود ، لبخندى زد و برخاست و دست راستش را به سوى آسمان بُرد . به خدا سوگند ، گويى ستونى از آتش ، هوا را مى شكافت و بالا مى رفت تا آن گاه كه از چشم من ، پوشيده شد ، و او ايستاده بود و توجّهى و كوششى نداشت . من به زمين افتادم و بيهوش شدم ، و به هوش نيامدم ، جز آن كه ديدم امام عليه السلام دسته اى از گياه مورْد ۱ به دست گرفته و آن را بر بينى من مى زند» .