۴ / ۵ ـ ۶
تو آزادى و هر چه با توست ، براى تو!
۴۹۰.تاريخ دمشقـ به نقل از اَصمَعى ـ: كنيزى بر معاويه عرضه شد . خوشش آمد و از قيمتش پرسيد . او را به يكصد هزار درهم خريد . سپس ، رو به عمروعاص كرد و پرسيد: اين كنيز ، شايسته كيست ؟
گفت : فرمان رواىِ مؤمنان (معاويه) .
معاويه به كس ديگرى نگريست و او نيز چنين گفت ؛ امّا معاويه گفت : نه .
گفتند : پس براى چه كسى [شايسته است] ؟
گفت : براى حسين بن على بن ابى طالب ، كه او بدان ، سزاوارتر است ؛ زيرا هم شرافت خانوادگى دارد ، و هم ميان ما و پدرش چيزهايى (كدورت هايى) بود .
پس به او هديه اش كرد و كسى را سرپرست كنيز نمود . چون چهل روز گذشت ، او را سوار كرد و اموال فراوان و لباس و غير آن ، همراهش كرد و [به حسين عليه السلام ]نوشت : فرمان رواى مؤمنان ، كنيزى خريد و از او خوشش آمد ؛ امّا تو را بر خود ، مقدّم داشت .
چون كنيز به حسين عليه السلام رسيد ، بر ايشان وارد شد . حسين عليه السلام از زيبايى اش به شگفت آمد و به او گفت : «نامت چيست ؟» .
گفت : هَوا (خواستنى) . فرمود : «تو واقعا خواستنى هستى ، همان گونه كه نام نهاده شده اى . آيا چيزى بلدى ؟» . كنيز گفت : آرى . قرآن مى خوانم و شعر مى سرايم .
فرمود : «قرآن بخوان» . كنيز خواند : «و كليدهاى غيب ، تنها نزد اوست و كسى جز او آنها را نمى داند» . حسين عليه السلام فرمود : «برايم شعر بسُراى» . گفت : در امانم ؟ فرمود : «آرى» . كنيز سرود :
تو بهترين متاعى ، اگر ماندگار بودىامّا انسان را ماندگارى نيست .
پس حسين عليه السلام گريست و سپس فرمود : «تو آزادى و آنچه معاويه با تو فرستاده ، براى تو باشد» . سپس به او فرمود : «آيا براى معاويه هم چيزى گفته اى ؟» .
كنيز گفت : آرى . گفته ام :
جوان را ديدم كه مى رود و همه توانش را به كار مى گيردتا توانگر شود ؛ امّا وارثان ، آسوده نشسته اند .
امّا جوان ، چيزى برايش نمى ماند ، جز پرهيزگارىكه به گاهِ جدايى از دنيا ، به او باز مى گردد .
امام عليه السلام فرمان داد تا هزار دينار به او ببخشند و روانه اش كرد . سپس فرمود : «فراوان ديدم كه پدرم مى خوانَد :
هر كس دنيا را براى خوشى بجويدبه جانم سوگند كه به زودى به نكوهش آن مى پردازد !
دنيا ، چون به انسان پشت كند ، آزمون استو چون روى بياورد ، ديرى نمى پايد » .
سپس گريست و به نماز ايستاد .