۳۴۹.كنز الفوائدـ به نقل از شَعبى ـ: در واسط ۱ بودم . روز عيد قربان بود و نماز را به امامت حَجّاج خواندم . او خطبه اى رسا خواند و چون باز گشت ، پيكش نزد من آمد . به حضور حَجّاج رسيدم و او را بى قرار يافتم . گفت : اى شعبى ! امروز ، روز عيد قربان است و مى خواهم در آن ، مردى از عراقيان را قربانى كنم ... .
سپس گفت : پيرمرد را به حضور بياوريد .
او را آوردند . ديدم كه يحيى بن يَعمُر است . بسيار ناراحت شدم و با خود گفتم : يحيى چه خواهد گفت ـ كه هر چه بگويد ، موجب قتلش خواهد شد ـ ؟!
حَجّاج به او گفت : تو ادّعا مى كنى كه بزرگِ عراقيان هستى؟
يحيى گفت : من فقيهى از فقيهان عراقم .
حَجّاج گفت : از كدام دانشت ، ادّعا مى كنى كه حسن و حسين ، از ذريّه پيامبر خدا هستند؟
يحيى گفت : من اين را ادّعا نمى كنم ؛ بلكه به حق مى گويم .
حَجّاج گفت : بر اساس چه حقّى؟
گفت : بر اساس كتاب خداى عز و جل .
حَجّاج به من نگريست و گفت : آنچه را مى گويد ، بشنو . اين ، چيزى است كه تا كنون از او نشنيده ام . آيا تو مى دانى كه از [كجاى] كتاب خداى عز و جل [استفاده مى شود ]حسن و حسين از ذريّه محمّد ، پيامبر خدا ، هستند ؟
من شروع به انديشيدن كردم ؛ امّا چيزى از قرآن نيافتم كه بر اين مطلب ، دلالت كند . حَجّاج نيز مدّت طولانى انديشيد و سپس به يحيى گفت : شايد مراد تو سخن خداى عز و جل باشد كه فرمود : «هر كس پس از آگاهىِ رسيده به تو ، در باره او (مسيح) با تو احتجاج كرد ، بگو : بياييد ما پسرانمان و پسرانتان را ، و زنانمان و زنانتان را ، و خودمان و خودتان را فرا بخوانيم و سپس ، مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان نهيم» و پيامبر خدا ، براى مباهله بيرون آمد ، در حالى كه على و فاطمه و حسن و حسين با او بودند؟
گويى شادمانى را به قلبم هديه دادند و با خود گفتم : يحيى ، رها شد . آخر ، حَجّاج ، حافظ قرآن بود . يحيى به او گفت : به خدا سوگند ، اين آيه ، حجّتى رسا در اين باره است ؛ امّا دليل من ، اين آيه نيست .
حَجّاج ، رخساره اش زرد شد و مدّتى دراز به فكر فرو رفت و سپس سرش را به سوى يحيى ، بلند كرد و گفت : اگر آيه ديگرى را از كتاب خدا براى دلالت بر اين مطلب بياورى ، ده هزار درهم مى گيرى و اگر نياورى ، خونت بر من حلال است!
يحيى پذيرفت .
سخن يحيى ، اندوهگينم كرد و [با خود] گفتم : در همان آيه كه حَجّاج از قرآن برگرفته بود ، دليل سخن يحيى بود و يحيى مى توانست حَجّاج را با اين ادّعا كه او پيش تر ، آن را مى دانسته ، خشنود سازد و از دستش رها شود . پس چرا سخنش را رد كرد و [دوباره] او را ساكت نمود؟ حال اگر يحيى ، آيه اى براى حَجّاج بياورد ، بيم آن مى رود كه حَجّاج ، سخنى بگويد و دليل او را باطل كند تا يحيى نتواند ادّعا كند كه چيزى مى دانسته كه حَجّاج ، نمى دانسته است .
يحيى به حَجّاج گفت : در سخن خداى عز و جل : «و از ذريّه او داوود و سليمان» ، مقصود از «ذريّه» ، چه كسى است؟
حَجّاج گفت : ابراهيم .
يحيى گفت : پس داوود و سليمان ، از ذريّه ابراهيم هستند؟
حَجّاج گفت : آرى .
يحيى گفت : پس از اين ، خداوند ، به چه كس ديگرى تصريح كرده كه ذريّه او هستند؟
حَجّاج قرائت كرد : «و ايّوب و يوسف و موسى و هارون ؛ و چنين ، نيكوكاران را پاداش مى دهيم» .
يحيى گفت : و ديگر چه كسى؟
گفت : «و زكريّا و يحيى و عيسى» .
يحيى گفت : و عيسى كه پدر ندارد ، از چه طريقى ذريّه ابراهيم است؟
حَجّاج گفت : از طريق مادرش مريم .
يحيى گفت : كدام يك نزديك ترند : مريم به ابراهيم ، يا فاطمه به محمّد؟ عيسى به ابراهيم ، يا حسن و حسين به پيامبر خدا؟
گويى سنگ بر دهان حَجّاج نهادند ! پس گفت : آزادش كنيد . خدا رويش را زشت كند! به او ده هزار درهم بدهيد . خداوند ، در آن دِرهم ها ، بركتش ندهد! . . . .
و هماره ، حَجّاج ، در آنچه يحيى بن يَعمُر به آن احتجاج كرده بود ، انديشناك بود .