ر .ك : ج ۱۱ ص ۱۱۳ ( بخش سيزدهم / فصل پنجم / هزار فرشته اى كه هر روز او را در ميان مى گيرند)
۱ / ۳
سزاى توهين كننده به تربت امام عليه السلام
۳۳۶۷.الأمالى ، طوسىـ به نقل از فضل بن محمّد بن ابى طاهر كاتب ـ: ابو عبد اللّه محمّد بن
موسى سريعى كاتب ، از پدرش موسى بن عبد العزيز ، برايمان نقل كرد كه يوحنّا ، فرزند سَراقيون مسيحى طبيب ، مرا در خيابان ابو احمد ديد . مرا نگاه داشت و گفت : به حقّ پيامبر و دينت ، اين كسى كه گروهى از شما قبرش را در ناحيه قصر ابن هُبَيره زيارت مى كنند ، كيست ؟ او چه كسى است ؟ آيا از ياران پيامبرتان است ؟
گفتم : او از ياران وى نيست . او پسر دختر اوست . براى چه ، اين را از من مى پرسى ؟
گفت : داستان لطيفى نزد من دارد .
گفتم : آن را برايم بگو .
گفت : شاپور بزرگ ، خادم هارون الرشيد ، شب به سوى من فرستاد. به نزد او رفتم . او به من گفت : با من بيا . پس روانه شد و من نيز همراهش رفتم تا بر موسى بن عيسى هاشمى وارد شديم . ديديم كه او عقلش را از دست داده و بر بالشى تكيه داده است . جلويش تشتى بود كه امعا و احشايش در آن ريخته بود و هارون الرشيد ، او را از كوفه به نزد خود طلبيده بود . شاپور ، به يكى از خادمان ويژه موسى ، رو كرد و گفت : واى بر تو ! ماجرا چيست ؟
او گفت : به تو مى گويم . وى تا كنون ، در سلامت و تن درستى تمام ، نشسته بود و نديمانش ، گِردش را گرفته بودند كه از حسين بن على عليه السلام سخن به ميان آمد .
يوحنّا گفت : اين ، همان چيزى است كه آن را از تو پرسيدم .
موسى گفت : رافضيان ، در باره او غلو مى كنند ، تا آن جا كه آن گونه كه مى دانم ، تربتش را براى مداوا به كار مى برند .
مردى از بنى هاشم كه حضور داشت ، گفت : من ، بيمارى شديدى داشتم و هر معالجه اى كردم ، سودى نبخشيد تا آن كه كاتبم برايم اين تربت را وصف كرد و من ، از آن استفاده كردم و خداوند ، آن را برايم سودمند كرد و بيمارى ام از بين رفت .
موسى گفت : آيا چيزى از آن ، نزد تو باقى مانده است ؟
مرد هاشمى گفت : آرى . آن گاه كسى را فرستاد و تكّه اى از آن را آوردند و به موسى بن عيسى داد . موسى آن را گرفت و از سرِ مسخره كردن كسانى كه با آن مداوا مى كنند و [ براى ] تحقير و كوچك كردن مرد صاحب تربت (يعنى حسين عليه السلام ) ، آن تربت را در مقعد خود ، فرو برد . هنوز كامل فرو نبرده بود كه فرياد زد : سوختم ، سوختم! تشت ، تشت [ بياوريد ] !
ما تشت را آورديم و آنچه مى بينى ، از او بيرون ريخت و نديمان ، باز گشتند و مجلس ، ماتم سرا شد .
شاپور به من رو كرد و گفت : ببين مى توانى چاره اى بجويى ؟
من ، شمعى خواستم و خوب نگريستم . ديدم [ بخشى از ] جگر و طحال و ريه و قلبش از او بيرون آمده و در تشت است و چيز عجيبى ديدم . گفتم : هيچ كس نمى تواند كارى كند ، جز عيسى مسيح كه مُردگان را زنده مى كرد!
شاپور به من گفت : راست گفتى ؛ امّا اين جا در خانه بمان تا ببينم كارش به كجا مى انجامد . من ، شب را نزد آنان ماندم و او (موسى بن عيسى) به همان حال بود ، بدون آن كه سرش را بلند كند و سحرگاهان ، مُرد .
موسى بن سريع برايم گفت : يوحنّا ، با همان دين مسيحى اش ، قبر حسين عليه السلام را زيارت مى كرد و سپس ، اسلام آورد و مسلمانِ نيكويى شد .