يكى را بفرستى كه از زبان من به حسين پيغام بَرَد؟ مىدانم هم امروز با خاندان خويش سوى شما روان شده، يا فردا روان مىشود و اين غم و اندوه كه مىبينى، به سبب آن است. بگويد: وقتى ابن عقيل، مرا پيش تو فرستاد، به دست قوم اسير بود و مىدانست كه به صِرف كشته شدن مىرود، گفت: با خاندان خويش بازگرد. مردم كوفه فريبت ندهند كه همان ياران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ يا كشته شدن، از آنها جدا شود. مردم كوفه با تو دروغ گفتند، با من نيز دروغ گفتند و دروغزده را رأى درست نيست».
ابن اشعث گفت: «به خدا چنين مىكنم! به ابن زياد نيز مىگويم كه تو را امان دادهام».
جعفر بن حذيفه طايى گويد (سعيد بن شيبان نيز اين حديث را بشناخت): محمّد بن اشعث، به اياس بن عثل طايى ـ كه مردى شاعرپيشه بود و پيش محمّد مىآمد ـ گفت: «پيش حسين رو و اين نامه را به او برسان». در نامه، سخنانى را كه ابن عقيل بدو گفته بود نوشت و گفت: «اين توشه و اين لوازم و اين هم از آن نانخورانت». گفت: «پس مركوبم كو كه مركوبم را فرسودهام». گفت: «اين نيز مركب و جهاز. برنشين».
گويد: اياس برفت و در زباله چهار منزلى كوفه، حسين را بديد و خبر را با وى بگفت و نامه را به وى داد. حسين بدو گفت: «آنچه مقدّر است همان مىشود؛ كه خويش و تباهى امّت را به خدا وا مىگذاريم».
گويد: و چنان بود كه وقتى مسلم بن عقيل به خانه هانى رفت و هجده هزار كس با وى بيعت كردند، همراه عابس بن ابى شبيب شاكرى، نامهاى به حسين نوشت به اين مضمون: «امّا بعد، پيشتاز، با كسان خويش دروغ نمىگويد. هجده هزار كس از مردم كوفه با من بيعت كردهاند. وقتى نامه من به تو رسيد، در كار آمدن شتاب كن كه همه مردم با تو اَند و به خاندان معاويه، عقيده و علاقه ندارند. والسلام».
گويد: محمّد بن اشعث، ابن عقيل را به در قصر آورد و اجازه خواست. خبر ابن