باز آن زن، سخن خويش را تكرار كرد؛ امّا ابن عقيل خاموش ماند. زن به او گفت: «از خدا بترس! سبحان اللّه اى بنده خدا! سوى كسان خود برو كه خدايت به سلامت دارد. نشستنت بر در خانه من، مناسب نيست و آن را به تو روا نمىدارم».
پس ابن عقيل برخاست و گفت: «اى كنيز خدا! من در اين شهر، منزل و عشيره ندارم. مىخواهى كار نيكى انجام دهى براى ثواب؟ شايد هم بعدها تو را پاداش دهم». گفت: «اى بنده خدا! چه كارى؟». گفت: «من مسلم بن عقيلم. اين قوم، با من دروغ گفتند و فريبم دادند». گفت: «تو مسلمى؟». گفت: «آرى». گفت: «در آى».
گويد: پس او را به خانه خويش به اتاقى بُرد، جز اتاقى كه خودش در آن جا بود و فرشى براى وى بگسترد و گفت شام بخورَد كه نخورْد.
گويد: خيلى زود پسر آن زن بيامد و ديد كه به آن اتاق رفت و آمد بسيار مىكند و گفت: «به خدا از اين كه امشب به اين اتاق بسيار رفت و آمد مىكنى، به شك اندرم كه خبرى هست». گفت: «پسركم! از اين درگذر». گفت: «به خدا بايد با من بگويى!». گفت: «پسركم! آنچه را با تو مىگويم، با هيچ كس مگوى».
گويد: آن گاه وى را قسم داد و پسر، قسم ياد كرد و قصّه را با وى بگفت كه بخفت و خاموش ماند.
گويند: وى از اوباش بود. بعضىها گفتهاند با ياران خويش مىخوارگى مىكرد.
گويد: وقتى مدّتى گذشت و ابن زياد از جانب ياران ابن عقيل صدايى چنانكه از پيش مىشنيده بود، نشنيد، به ياران خويش گفت: «از بالا بنگريد كه كسى از آنها را مىبينيد؟». و چون نگريستند، كسى را نديدند.
ابن زياد گفت: «نيك بنگريد! شايد زير سايهها هستند و به كمين شما