گفت: «اى مردم! پيش كسان خود رَويد و به كار شر، شتاب مياريد و خويشتن را به خطر كشته شدن ميندازيد. سپاههاى يزيد امير مؤمنان مىرسد. امير قرار نهاده كه اگر امشب به جنگ وى مُصِر بمانيد و شبانگاه نرويد، باقيماندگان شما را از عطا محروم دارد و جنگاورانتان را بىمقرّرى در نبردگاههاى شام پراكنده كند. سالم را به جاى بيمار بگيرد و حاضر را به جاى غايب، تا هيچ كس از اهل عصيان نماند كه وبال كار خويش را نديده باشد».
ديگر سران نيز سخنانى همانند اين گفتند و چون كسان، گفتارشان را شنيدند، پراكندگى گرفتند و رفتن آغاز كردند.
مجالد بن سعيد گويد: زن بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مىآمد و مىگفت: «بيا برويم! آنها كه مىمانند بسند». مرد بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مىآمد و مىگفت: «فردا سپاه شام مىرسد. از جنگ و شر، چه مىخواهى؟ بيا برويم». و او را مىبرد و همچنان پراكنده مىشدند و از جاى مىرفتند چنانكه هنگام شب، سى كس با ابن عقيل در مسجد نبود و چون نماز مغرب بكرد، تنها سى كس با وى نماز كردند.
گويد: و چون ديد كه جز آن گروه، كسى با وى نمانده، برون شد، سوى كوچههاى كنده رفت و چون به كوچهها رسيد، ده كس از آنها با وى بود و چون از كوچه در آمد، هيچ كس با وى نبود و چون نيك نظر كرد، كس را نيافت كه راه را به او بنمايد يا سوى منزلش راهبر شود يا اگر دشمنى پيش آيد، حفاظ وى شود. پس همچنان در كوچههاى كوفه سرگردان مىرفت و نمىدانست كجا مىرود تا به خانههاى بنى جبله كنده رسيد و پيش رفت تا به در زنى رسيد طوعه نام كه كنيز فرزنددار اشعث بن قيس بود كه آزادش كرده بود و اسيد حضرمى، او را به زنى گرفته بود و بلال را براى وى آورده بود. بلال با كسان برون شده بود و مادرش به انتظار وى ايستاده بود.
گويد: ابن عقيل به آن زن سلام گفت كه جواب او را بداد. آن گاه بدو گفت: «اى كنيز خدا! آبى به من ده». زن به درون رفت و او را سيراب كرد. پس ابن عقيل بنشست و زن، ظرف را ببرد و باز آمد و گفت: «اى بنده خدا! مگر آب نخوردى؟». گفت: «چرا». گفت: «پس سوى كسانت برو»؛ امّا ابن عقيل خاموش ماند.