و شكمش، اسب بتازان. اگر چنين كنى، ما به تو پاداش مطيعِ گوش به فرمان مىدهيم و اگر نمىكنى، از ما ببُر و از لشكرمان كنار برو و فرماندهى را به شمر بن ذى الجوشن بسپار كه او از تو استوار انديشتر و مصمّمتر است. والسلام!».
او نامه را پيچيد و خواست آن را به مردى به نام عبد اللّه بن ابى محلّ بن حزام عامرى بسپارد كه او گفت: خدا، امير را به صلاح بدارد! على بن ابى طالب، اين جا در كوفه نزد ما بود، از ما خواستگارى كرد و ما دخترى به نام اُمّ البنين، دختر حزام را به ازدواج او درآورديم و او برايش، عبد اللّه، جعفر و عبّاس را به دنيا آورد و اين خواهرزادگان ما همراه حسين، برادرشان هستند. اگر لطف كنى و مقرّر فرمايى تا اماننامهاى از جانب تو براى آنها بنويسم.
عبيد اللّه بن زياد گفت: باشد. چه خوب! آنچه دوست داريد، برايشان بنويسيد و نزد من در اماناند.
راوى مىگويد: عبد اللّه بن ابى محلّ بن حزام، به عبد اللّه، عبّاس و جعفر، پسران على عليهالسلام از جانب عبيد اللّه بن زياد، اماننامه نوشتند. او نامه را به غلامش عرفان سپرد و گفت: اين نامه را براى خواهرزادگانم، پسران على بن ابى طالب ـ رحمت خدا بر ايشان باد ـ كه در لشكر حسيناند، ببر و نامه را به آنها بده و ببين كه چه پاسخى به تو مىدهند؟
راوى مىگويد: هنگامى كه نامه عبد اللّه بن ابى محلّ به پسران على عليهالسلام رسيد و در آن نگريستند، آن را براى حسين عليهالسلام آوردند. ايشان نامه را خواند و به آورنده نامه گفت: ما نيازى به امان تو نداريم كه امان خدا، بهتر از امان ابن مرجانه است.
راوى مىگويد: غلام عبد اللّه بن ابى محلّ به كوفه باز گشت و پاسخ آنها را براى او بازگو كرد.
راوى مىگويد: عبد اللّه بن ابى محل، دانست كه آنها كشته خواهند شد.
راوى مىگويد: شمر بن ذى الجوشن جلو آمد تا رو به روى لشكرگاه حسين عليهالسلام ايستاد و با بلندترين صدايش ندا داد: خواهرزادگان ما كجا هستند: عبد اللّه، جعفر و عبّاس،