سفارش نموده كه به وسيله خاندان ابوسفيان ـ كه ياوران حق و طالبان عدالت هستند ـ با خاندان ابوتراب (على) مقابله كنم. پس هرگاه اين نوشتهام به تو رسيد، از اهالى مدينه بيعت بگير. والسلام!
راوى مىگويد: آن گاه در برگهاى كوچك به اندازه گوش موش، نوشت: امّا بعد، بر حسين بن على، عبد الرحمان بن ابى بكر، عبد اللّه بن زبير، عبد اللّه بن عمر بن خطّاب، سخت و تنگ بگير و اجازه تن زدن [از بيعت] را به آنان مده و هر كدام كه از بيعت با تو خوددارى كردند، گردن بزن و سرشان را براى من بفرست.
راوى مىگويد: هنگامى كه نامه يزيد به وليد بن عتبه رسيد، آن را خواند، گفت: «إنّا للّه و انّا إليه راجعون»! واى بر وليد بن عتبه! چه كسى او را به اين فرمانروايى در آورد؟ مرا با حسينِ فاطمه چه كار؟! آن گاه در پىِ مروان بن حكم فرستاد و نامه را به او نشان داد. او نيز خواند و كلمه استرجاع (إنّا للّه و انّا إليه راجعون) بر زبان آورد و سپس گفت: خداوند، امير مؤمنان معاويه را رحمت كند!
وليد گفت: نظر مشورتىات را در باره اين چند تن به من بده. مىگويى چه كنم؟
مروان گفت: هماكنون در پىِ آنان بفرست و آنها را به بيعت و در آمدن به فرمان يزيد، فرا بخوان. اگر بيعت كردند، از آنها بپذير، و اگر نپذيرفتند، آنها را جلو بينداز و پيش از آن كه از مرگ معاويه آگاه شوند، گردن بزن كه اگر از مرگ او آگاه شوند، هر كدام از آنها بر مىخيزد و مخالفتش را آشكار مىكند و مردم را به سوى خود، فرا مىخوانَد. در آن هنگام، مىترسم كه از سوى آنان چيزى برايت روى دهد كه تو تابِ رويارويى با آن را نداشته باشى. [از ميان آنان] تنها عبد اللّه بن عمر براى آن بر نمىخيزد ؛ چون نمىبينم كه وى براى خلافت با كسى بجنگد و آن را بطلبد، مگر آن كه خلافت، آسان به او برسد و بپذيرد.
پس عبد اللّه بن عمر را وا بگذار و در پىِ حسين بن على، عبد الرحمان بن ابى بكر و عبد اللّه بن زبير بفرست و آنها را به بيعت، فرا بخوان، با آن كه مىدانم [اينان]بويژه حسين بن على، هرگز بيعت با يزيد را از تو نمىپذيرد و براى او بر خودش حقّ اطاعتى نمىبيند. به خدا سوگند، اگر من جاى تو بودم، يك كلمه هم با حسين، سخن نمىگفتم و گردنش را مىزدم، هر چه مىخواهد، بشود.
راوى مىگويد: وليد بن عتبه، لَختى به زمين چشم دوخت و سپس سرش را بالا آورد