نزد ما خواهى آمد». پس خواهرش مشت به صورت زد و فرياد كرد: «واى!».
حسين عليهالسلام به او فرمود: «خواهرم! واى بر تو نيست. آرام و خموش باش. خدايت رحمت كند!». پس عبّاس پيش آمد و عرض كرد: «برادر جان! لشكر به نزد تو آمد!؟».
حضرت برخاسته به عبّاس فرمود: «برادرم! جانم به قربانت! سوار شو و به نزد اينان برو و به ايشان بگو: چيست شما را و چه مىخواهيد؟ و از سبب آمدن ايشان پرسش كن». پس عبّاس با گروهى حدود بيست نفر سوار كه در ميان ايشان زهير بن قين و حبيب بن مظاهر بود به نزد آن لشكر آمده و عبّاس به آنان فرمود: «چه مىخواهيد و چه اراده داريد؟».
گفتند: دستور از امير رسيده كه به شما پيشنهاد كنيم به حكم او تن داده و تسليم شويد يا با شما جنگ كنيم؟
فرمود: «پس شتاب نكنيد تا به نزد ابى عبد اللّه بروم و سخن شما را به عرض آن حضرت برسانم». آنان باز ايستادند و گفتند: برو و اين پيغام را به او برسان و هر پاسخى داد نيز به اطلاع ما برسان. پس عبّاس به تنهايى به نزد حسين عليهالسلام بازگشت كه جريان را به عرض رسانَد، و همراهان او آن جا در جلوى لشكر ايستاده بودند و با آن مردم سخن مىگفتند و آنان را موعظه مىكردند و اندرز مىدادند و از جنگ با حسين عليهالسلام بازشان مىداشتند. عبّاس به نزد حسين عليهالسلام آمد و سخن لشكر را به آن حضرت گفت. حضرت فرمود: «به نزد ايشان بازگرد و اگر مىتوانى تا فردا از ايشان مهلت بگير و امشب ايشان را از ما باز گردان، شايد ما امشب براى پروردگار خود نماز بخوانيم و دعا كنيم و از او آمرزشخواهى نماييم؛ زيرا خدا خود مىداند همانا من نماز و تلاوت كتابش قرآن و دعاى بسيار و استغفار را دوست دارم».
پس عبّاس به نزد آن لشكر آمد و با فرستاده عمر بن سعد بازگشت و آن فرستاده گفت: ما امشب تا فردا به شما مهلت دهيم؛ پس اگر تسليم شُديد، شما را به نزد امير عبيد اللّه بن زياد خواهيم برد، و گر نه، دست از شما برنداريم. [اين پيغام را رسانيد]و بازگشت.
[شب عاشورا و سخنان حضرت و اصحاب]
حسين عليهالسلام نزديكىهاى شب، ياران خود را گرد آورد. على بن الحسين زين العابدين عليهالسلام گويد: من در آن حال با اين كه بيمار بودم، نزديك شدم كه ببينم پدرم به آنان چه مىگويد. پس شنيدم رو به اصحاب كرد و فرمود: «سپاس كنم خداى را به بهترين سپاسها، و حمد كنم او را در