«اى محمّد! براى فرزندانم كى بماند؟» و پيمبر گفته: «جهنّم». آن گاه زبيدى گفت: «تو از آن فرزندانى و تو در جهنّمى». گويد: پس ابن زياد بخنديد.
بازگشت به نقل عمّار دهنى، از ابو جعفر [امام باقر عليهالسلام]
ابو جعفر [امام باقر عليهالسلام] گويد: در اين اثنا، خبر به قوم مذحج رسيد و ناگهان بر در قصر، سر و صدا برخاست كه ابن زياد شنيد و گفت: «اين چيست؟». گفتند: «مردم مذحج اند». ابن زياد به شريح گفت: «پيش آنها برو و بگو من او را بداشتهام تا از او پرس و جو كنم» و يكى از غلامان خويش را همراه او فرستاد كه ببيند چه مىگويد. شريح در راه، به هانى بن عروه برخورد كه بدو گفت: «اى شريح! از خدا بترس. او مرا مىكشد».
گويد: شريح برفت تا بر در قصر بايستاد و گفت: «چيزىاش نيست؛ او را بداشته كه از او پرس و جو كند». گفتند: «راست مىگويى چيزىاش نيست؟» و پراكنده شدند.
گويد: خبر به مسلم رسيد كه ندا داد و شعار گفت و چهار هزار كس از مردم كوفه، گرد او فراهم شدند. مقدّمه [لشكر] را از پيش فرستاد. پهلوى راست و چپ آراست و خود در قلب جاى گرفت و سوى عبيد اللّه روان شد.
گويد: عبيد اللّه، كس از پى سران كوفه فرستاد و آنها را در قصر به نزد خويش فراهم آورد و چون مسلم به در قصر رسيد، سران قوم از بالا نمودار شدند و با عشاير خويش سخن كردند و آنها را بازگردانيدند.
ياران مسلم رفتن گرفتند. تا هنگام شب، پانصد كس به جاى ماند و چون تاريك شد، آنها نيز برفتند. چون مسلم خويشتن را تنها ديد، در كوچهها به راه افتاد تا به درى رسيد و آن جا توقّف كرد. زنى برون شد كه بدو گفت: «آبم بده» و آن زن آبش داد. آن گاه به درون رفت و چندان كه خدا خواست بماند. سپس برون آمد و او را ديد كه بر در است. گفت: «اى بنده خدا! اين جا نشستنت مايه بدگمانى است. برخيز!». گفت: «من مسلم بن عقيل هستم. آيا به نزد تو جاى ماندن هست؟». گفت: «آرى به درون آى».
گويد: پسر آن زن، غلام محمّد بن اشعث بود و چون از قضيه خبر يافت، پيش محمّد رفت و بدو خبر داد. محمّد نيز پيش عبيد اللّه رفت و به او خبر داد.