و حمد و ثناى خداى را به جا آورد. سپس فرمود: «امّا بعد، اى گروه مردم! همانا اگر شما از خدا بترسيد و حق را براى اهل آن بشناسيد، بيشتر باعث خوشنودى خداوند از شماست و ما خاندان محمّد هستيم و سزاوارتر به فرمانروايى بر شماييمِ از اينان كه ادّعاى چيزى كنند كه براى ايشان نيست، و به زور و ستم در ميان شما رفتار كنند، و اگر فرمانروايىِ ما را خوش نداريد و مىخواهيد در باره حقّ ما نادان بمانيد، و انديشه شما اكنون جز آن است كه در نامهها به من نوشتيد و فرستادگان شما به من گفتند، هماكنون از نزد شما بازگردم؟».
حر گفت: من به خدا نمىدانم كه اين فرستادگان و اين نامهها كه مىگويى چيست! حسين عليهالسلام به برخى از يارانش [كه عقبة بن سمعان در بين آنان بود]فرمود: «اى عقبة بن سمعان! آن دو خرجين [و دو كيسه بزرگى] كه نامههاى ايشان در آن است، بيرون بيار».
پس آن مرد، دو خرجين پر از نامه و كاغذ بيرون آورد و جلوى آن حضرت ريخت. حر گفت: ما از آن كسان نيستيم كه اين نامهها را به تو نوشتهاند، و ما تنها دستور داريم كه چون تو را ديدار كرديم، از تو جدا نشويم تا تو را در كوفه بر عبيد اللّه در آوريم.
حسين عليهالسلام فرمود: «مرگ براى تو نزديكتر از اين آرزوست!». سپس رو به اصحاب خود كرد و فرمود: «سوار شويد».
همراهان آن حضرت سوار شدند و درنگ كردند تا زنان نيز سوار شدند. آن گاه فرمود: «[به راه مدينه] بازگرديد».
همين كه رفتند بازگردند، آن لشكر از بازگشت آنان جلوگيرى كردند. حسين عليهالسلام به حر فرمود: «مادر به عزايت بنشيند! [از ما] چه مىخواهى؟».
حر گفت: اگر كسى از عرب جز تو در چنين حالى كه تو در آن هستى، اين سخن را به من مىگفت، من نيز هر كه بود نام مادرش را به عزا گرفتن مىبردم؛ ولى به خدا من نمىتوانم نام مادر تو را جز به بهترين راهى كه توانايى بر آن دارم ببرم.
حسين عليهالسلام فرمود: «پس چه مىخواهى؟». گفت: مىخواهم شما را به نزد امير [عبيد اللّه] ببرم.
فرمود: «به خدا من همراه تو نخواهم آمد!». حر گفت: من نيز به خدا دست از تو باز ندارم، و سه بار اين سخنان ميان آن حضرت و حر، ردّ و بدل شد، و چون سخن ميانشان بسيار شد، حر گفت: من دستور جنگ كردن با شما ندارم، جز اين نيست كه دستور دارم از تو جدا نشوم تا شما را به كوفه ببرم. اكنون كه از آمدن به كوفه خوددارى مىكنى، پس راهى در پيش گير كه نه به كوفه