دهم از خانه من به هر جاى زمين مىخواهد برود و من ذمّه خود را از عهده نگهدارى او بيرون آورم [، آن گاه نزد تو باز آيم].
ابن زياد گفت: به خدا هرگز دست از تو برندارم تا او را به نزد من آورى. گفت: نه به خدا! من هرگز چنين كارى نخواهم كرد. مهمان خود را بياورم، او را بكشى؟ ابن زياد گفت: به خدا بايد او را پيش من بياورى! هانى گفت: نه به خدا نخواهم آورد!
چون سخن ميان آن دو بسيار شد، مسلم بن عمرو باهلى برخاست ـ و در كوفه جز او مرد شامى و اهل بصره كسى نبود ـ و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند. مرا با او در جاى خلوتى بگذار تا من در اين باره با او گفتگو كنم. پس برخاست در گوشه خلوتى از مجلس كه ابن زياد آن دو را مىديد، با او به سخن پرداخت، و چون گفتگوى آن دو و آوازشان بلند شد، ابن زياد شنيد چه مىگويند. مسلم به هانى گفت: اى هانى! تو را به خدا سوگند مىدهم [كارى نكن] كه خود را به كشتن دهى، و بلا و اندوهى در قبيله خود وارد سازى. پس به خدا من نمىخواهم تو كشته شوى؟ اين مرد (مسلم بن عقيل) با اين گروه كه مىبينى، پسر عمو هستند، و اينان كشنده او نيستند و زيانى به او نرسانند. پس او را به ايشان بسپار، و در اين باره سرافكندگى و عيبى بر تو نباشد؛ زيرا جز اين نيست كه تو را به سلطان سپردهاى.
هانى گفت: همانا به خدا در اين كار براى من سرافكندگى و ننگ است كه كسى را كه به من پناه آورده و مهمان خود را [به دشمن] بسپارم، با اين كه من زنده و تندرست هستم و مىشنوم و مىبينم، و بازويم محكم و ياورانم بسيار است! به خدا اگر من جز يكتن نباشم و ياورى نداشته باشم، او را به شما نسپارم تا در راه او بميرم.
مسلم شروع كرد او را به سوگند دادن و او مىگفت: به خدا هرگز او را به ابن زياد نسپارم! ابن زياد، اين سخن را شنيد گفت: او را نزديك من آريد. او را به نزديك ابن زياد بردند. ابن زياد گفت: يا بايد او را پيش من آرى يا گردنت را خواهم زد. هانى گفت: در اين هنگام به خدا شمشيرهاى برنده در اطراف خانه تو بسيار شود [و مردم زيادى به يارى من به جنگ با تو بر خيزند] ! ابن زياد گفت: واى بر تو! مرا به شمشيرهاى برنده مىترسانى؟ و او (يعنى هانى) مىپنداشت كه قبيله او به يارى او برخواهند خاست و از او دفاع خواهند نمود.
سپس گفت: او را نزديك من آريد. پس نزديكش آوردند. با قضيبى۱ كه در دست داشت، به روى او زد و هم چنان به بينى و پيشانى و گونه او مىزد تا اين كه بينى او را شكست و خون بر روى او و ريشش ريخت، و گوشت پيشانى و گونه او بر صورتش ريخت، و آن قضيب نيز بشكست. هانى، دست به شمشير يكى از سربازان و پاسبانان