355
دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد پانزدهم

دهم از خانه من به هر جاى زمين مى‏خواهد برود و من ذمّه خود را از عهده نگهدارى او بيرون آورم [، آن گاه نزد تو باز آيم].

ابن زياد گفت: به خدا هرگز دست از تو برندارم تا او را به نزد من آورى. گفت: نه به خدا! من هرگز چنين كارى نخواهم كرد. مهمان خود را بياورم، او را بكشى؟ ابن زياد گفت: به خدا بايد او را پيش من بياورى! هانى گفت: نه به خدا نخواهم آورد!

چون سخن ميان آن دو بسيار شد، مسلم بن عمرو باهلى برخاست ـ و در كوفه جز او مرد شامى و اهل بصره كسى نبود ـ و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند. مرا با او در جاى خلوتى بگذار تا من در اين باره با او گفتگو كنم. پس برخاست در گوشه خلوتى از مجلس كه ابن زياد آن دو را مى‏ديد، با او به سخن پرداخت، و چون گفتگوى آن دو و آوازشان بلند شد، ابن زياد شنيد چه مى‏گويند. مسلم به هانى گفت: اى هانى! تو را به خدا سوگند مى‏دهم [كارى نكن] كه خود را به كشتن دهى، و بلا و اندوهى در قبيله خود وارد سازى. پس به خدا من نمى‏خواهم تو كشته شوى؟ اين مرد (مسلم بن عقيل) با اين گروه كه مى‏بينى، پسر عمو هستند، و اينان كشنده او نيستند و زيانى به او نرسانند. پس او را به ايشان بسپار، و در اين باره سرافكندگى و عيبى بر تو نباشد؛ زيرا جز اين نيست كه تو را به سلطان سپرده‏اى.

هانى گفت: همانا به خدا در اين كار براى من سرافكندگى و ننگ است كه كسى را كه به من پناه آورده و مهمان خود را [به دشمن] بسپارم، با اين كه من زنده و تن‏درست هستم و مى‏شنوم و مى‏بينم، و بازويم محكم و ياورانم بسيار است! به خدا اگر من جز يك‏تن نباشم و ياورى نداشته باشم، او را به شما نسپارم تا در راه او بميرم.

مسلم شروع كرد او را به سوگند دادن و او مى‏گفت: به خدا هرگز او را به ابن زياد نسپارم! ابن زياد، اين سخن را شنيد گفت: او را نزديك من آريد. او را به نزديك ابن زياد بردند. ابن زياد گفت: يا بايد او را پيش من آرى يا گردنت را خواهم زد. هانى گفت: در اين هنگام به خدا شمشيرهاى برنده در اطراف خانه تو بسيار شود [و مردم زيادى به يارى من به جنگ با تو بر خيزند] ! ابن زياد گفت: واى بر تو! مرا به شمشيرهاى برنده مى‏ترسانى؟ و او (يعنى هانى) مى‏پنداشت كه قبيله او به يارى او برخواهند خاست و از او دفاع خواهند نمود.

سپس گفت: او را نزديك من آريد. پس نزديكش آوردند. با قضيبى۱ كه در دست داشت، به روى او زد و هم چنان به بينى و پيشانى و گونه او مى‏زد تا اين كه بينى او را شكست و خون بر روى او و ريشش ريخت، و گوشت پيشانى و گونه او بر صورتش ريخت، و آن قضيب نيز بشكست. هانى، دست به شمشير يكى از سربازان و پاسبانان

1.. قضيب : تازيانه ، شمشير باريك و نازك .


دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد پانزدهم
354

آتيك، وأنطلق إليه فآمره أن يخرج من داري إلى حيث شاء من الأرض، فأخرج من ذمامه وجواره.

۲ / ۴۹

فقال له ابن زياد: واللّه‏، لا تفارقني أبداً حتّى تأتِيَنِي به، قال: لا واللّه‏، لا آتيك به أبداً، أجيئك بضيفي تقتله؟! قال: واللّه‏، لتأتينَّ به، قال: لا واللّه‏، لا آتيك به.

فلمّا كثر الكلام بينهما قام مسلم بن عمرو الباهلي ـ وليس بالكوفة شاميّ ولا بصريّ غيره ـ فقال: أصلح اللّه‏ الأمير، خلّني وإيّاه حتّى اُكلّمه، فقام فخلا به ناحية من ابن زياد، وهما منه بحيث يراهما، وإذا رفعا أصواتهما سمع ما يقولان، فقال له مسلم: يا هانئ إنّي أنشُدُك اللّه‏ أن تقتل نفسك، وأن تدخل البلاء على عشيرتك، فواللّه‏، إنّي لأنفس بك عن القتل، إنّ هذا الرجل ابن عمّ القوم وليسوا قاتليه ولا ضائريه، فادفعه إليه فإنّه ليس عليك بذلك مخزاة ولا منقصة، إنّما تدفعه إلى السلطان.

فقال هانئ: واللّه‏، إنّ عليَّ في ذلك للخزي والعار، أنا أدفع جاري وضيفي وأنا حيّ صحيح أسمع وأرى، شديد الساعد، كثير الأعوان؟! واللّه‏، لو لم أكن إلاّ واحداً ليس لي ناصر لم أدفعه حتّى أموت دونه. فأخذ يناشده وهو يقول: واللّه‏، لا أدفعه أبداً.

فسمع ابن زياد ذلك فقال: أدنوه منّي، فاُدني منه فقال: واللّه‏، لتأتيني به أو لأضربنّ عنقك، فقال هانئ: إذا واللّه‏ تكثر البارقة حول دارك، فقال ابن زياد: وا لهفاه عليك! أبالبارقة تخوّفني؟ وهو يظنّ أنّ عشيرته سيمنعونه؟ ثمّ قال: أدنوه منّي، فاُدني، فاعترض وجهه بالقضيب، فلم يزل يضرب وجهه وأنفه وجبينه وخدّه ۲ / ۵۰

حتّى كسر أنفه، وسِيل الدماء على ثيابه، ونثر لحم خدّه وجبينه على لحيته، حتّى كسر القضيب.

  • نام منبع :
    دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد پانزدهم
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران
    تعداد جلد :
    16
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    اول
تعداد بازدید : 8574
صفحه از 726
پرینت  ارسال به