«خواهركم! اين مرد شامى، در همراهى ما نيكرفتار بود. مىخواهى چيزى به او بدهيم؟». گفت: «به خدا چيزى نداريم به او بدهيم مگر زيورهايمان».
راوى گويد: فاطمه گفت: «زيورهايمان را به او مىدهيم». فاطمه گويد: دستبند و ساقبند خويش را برگرفتم. خواهرم نيز دستبند و ساقبند خويش را برگرفت كه پيش وى فرستاديم و عذر خواستيم و گفتيم: «اين پاداش رفتار نكوى توست كه در همراهى ما داشتهاى». گويد: امّا او گفت: «اگر آنچه كردم براى دنيا بود، زيورهايتان و كمتر از آن نيز مرا خشنود مىكرد؛ ولى به خدا اين كار را جز براى خدا و نزديكى شما با پيمبر خداى نكردم».
امّا در روايت ديگر از عوانة بن حكم كلبى چنين آمده كه وقتى حسين كشته شد و بنه و اسيران را در كوفه پيش عبيد اللّه بن زياد آوردند، در آن اثنا كه اسيران را بداشته بودند، سنگى در زندان افتاد كه نوشتهاى بدان بسته بود به اين مضمون: «پيك در باره شما به فلان روز سوى يزيد بن معاويه روان شد، فلان و فلان روز مىرود و فلان و فلان روز باز مىآيد. اگر تكبير شنيديد يقين كنيد كه كشتن است و اگر تكبيرى نشنيديد، امان است إن شاء اللّه». گويد: و چون دو روز يا سه روز پيش از آمدن پيك شد، سنگى به زندان افتاد كه نوشتهاى بدان بسته بود با يك تيغ و نوشته چنين بود: «وصيّت كنيد و سفارش بگوييد كه فلان و فلان روز در انتظار پيكند».
گويد: پيك بيامد و تكبير شنيده نشد و نامه آمد كه اسيران را پيش من فرست. گويد: پس عبيد اللّه بن زياد، محفز بن ثعلبه و شمر بن ذى الجوشن را خواست گفت: «با بُنه و كسان سوى امير مؤمنان يزيد بن معاويه رَويد». گويد: روان شدند تا پيش يزيد رسيدند و محفز بن ثعلبه بايستاد و به بانگ بلند گفت: «سر بىخردترين و نابهكارترين كسان را آوردهايم». يزيد گفت: «مولود مادر محفز نابهكارتر است و بىخردتر! ناسپاس و ستمگر نيز هست». گويد: و چون يزيد، سر حسين را بديد، شعر را بخواند:
سرهايى از مردان ارجمند ما را شكافتند
در حالى كه خودشان نافرمانتر و ستمگرترند.