زير انداختند كه استخوانش در هم شكست. هنوز رمقى داشت، يكى به نام عبد الملك بن عمير لخمى، سوى وى آمد و سرش را بُريد و چون اين كار را بر او عيب گرفتند، گفت: «مىخواستم راحتش كنم».
ابو بكر بن عياش، به نقل از مطلعى گويد: به خدا عبد الملك بن عمير نبود كه عبد اللّه را سر بريد، يكى بود پيچيدهموى درازقد، همانند عبد الملك بن عمير.
مصعب گويد: حسين به زباله بود كه خبر بدو رسيد و نوشتهاى برون آورد و بر مردم فروخواند: «به نام خداى رحمان رحيم. امّا بعد، خبرى فجيع آمده: كشته شدن مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبد اللّه بن بقطر. شيعيانمان ما را بىياور گذشتهاند. هر كس از شما مىخواهد بازگردد، بازگردد كه حقّى بر او نداريم».
گويد: مردم يكباره از وى پراكنده شدند و راه راست و چپ گرفتند و او ماند و يارانش كه از مدينه با وى برون آمدهاند. اين كار را از آن رو كرد كه گمان داشت بدويان از پى او آمدهاند به اين پندار كه سوى شهرى مىرود كه مردمش به اطاعت وى استوارند و نخواست با وى بيايند و ندانند كجا مىروند كه مىدانست وقتى معلومشان كند، جز آنها كه مىخواهند جانبازى كنند و با وى بميرند، همراهش نمىروند.
گويد: به وقت سحر به غلامان خويش گفت كه آبگيرى كردند. آن گاه برفت تا به درّه عقبه رسيد و آن جا فرود آمد.
لوذان، يكى از مردم بنى عكرمه گويد: يكى از عموهايم از حسين پرسيده بود: آهنگ كجا دارد؟ كه به او گفته بود، عمويم گفته بود: «تو را به خدا بازگرد! به طرف نيزهها و دم شمشيرها مىروى. آنها كه كس سوى تو فرستادند، اگر زحمت جنگيدن را بر عهده گرفته بودند و چيزها را مهيّا كرده بودند و سوى آنها مىرفتى، درست بود؛ امّا به اين وضع كه مىگويى، رأى من اين است كه نروى».
گويد: گفته بود: «اى بنده خدا! مىدانم كه رأى درست همين است كه تو مىگويى؛ ولى بر اراده خداى چيره نمىتوان شد». سپس از آن جا حركت كرده بود.