راوى به دنبال اين حديث چنين گويد كه: ابن زياد كس پيش هانى فرستاد كه بيامد و بدو گفت: «مگر حرمتت نداشتم؟ مگر اكرامت نكردم؟ مگر چنين نكردم؟». گفت: «چرا». گفت: «پاداش آن چيست؟».
گفت: «اين كه از تو حمايت كنم». گفت: «از من حمايت كنى؟». گويد: پس چوبى را كه پهلوى وى بود برگرفت و او را بزد و بگفت تا بازوهاى وى را ببستند. آن گاه گردنش را بزد، و اين خبر به مسلم بن عقيل رسيد كه قيام كرد و مردم بسيار با وى بود. ابن زياد، خبر يافت و بگفت تا درِ قصر را ببستند و بانگزنى را گفت تا بانگ زند كه: اى سواران خدا! برنشينيد؛ امّا كس جواب او را نداد. در صورتى كه پنداشته بود همه با وى موافقند!
هلال بن يساف گويد: آن شب به نزديك مسجد انصار ديدمشان كه وقتى در راه به راست يا چپ مىپيچيدند، گروهى از آنها، سى چهل كس، مىرفتند. گويد: در تاريكى شب به بازار رسيد، و وارد مسجد شدند. به ابن زياد گفتند: «به خدا بسيار كس نمىبينيم و صداى بسيار كس نمىشنويم».
گويد: ابن زياد دستور داد تا سقف مسجد را بكندند و در تيرهاى آن آتش افروختند و نگاه كردند، نزديك پنجاه كس آن جا بود.
گويد: ابن زياد فرود آمد و به منبر رفت و به مردم گفت: «محلّه به محلّه جدا شويد» و هر جماعت به طرف سر محلّه خويش رفتند. جمعى به مقابله آنها آمدند و جنگ انداختند. مسلم به سختى زخمدار شد و كسانى از ياران وى كشته شدند و هزيمت شدند. مسلم برفت و وارد يكى از خانههاى قبيله كنده شد. يكى پيش محمّد بن اشعث آمد كه به نزد ابن زياد نشسته بود و با وى آهسته سخن كرد و گفت: «مسلم در خانه فلانى است». ابن زياد گفت: «با تو چه مىگويد؟» گفت: «مىگويد، مسلم در خانه فلانى است». ابن زياد، به دو كس گفت: «برويد و او را پيش من آريد». گويد: آن دو كس برفتند و وارد خانه شدند. مسلم به نزد زنى بود كه براى وى آتش افروخته بود و او خون از خويش مىشست. بدو گفتند: «بيا، امير، تو را مىخواهد». گفت: «براى من قرارى نهيد». گفتند: «اختيار اين كار را نداريم».
گويد: پس با آنها برفت تا پيش ابن زياد رسيد و بگفت تا بازوهاى وى را ببستند.