۱۰ / ۱۴
حكايتهايى از فروتنى پيامبر صلى اللّه عليه و آله
۵۳۶.امام صادق عليه السلام : روزى ، پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله روى زمين نشسته بود و غذا مىخورد كه زن بددهنى بر ايشان گذشت و گفت : اى محمّد ! تو مانند بنده غذا مىخورى و چون بنده مىنشينى !
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «من يك بنده هستم . كدام بنده ، بندهتر از من است ؟» .
زن گفت : پس لقمهاى از غذايت را به من بده .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله لقمهاى به او داد .
زن گفت : نه ؛ لقمهاى را كه در دهانت هست ، به من بده .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله لقمه را از دهانش بيرون آورد و به او داد .
زن آن را خورد ... و از آن پس ، تا زمانى كه از دنيا رفت ، ديگر بدزبانى به سراغش نيامد .
۵۳۷.مكارم الأخلاق : نقل شده است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله در سفرى ، به اصحاب خود دستور داد گوسفندى ذبح كنند . يكى از آنها گفت : من ، سر مىبرم . ديگرى گفت : من ، پوست مىكَنَم . سومى گفت : من ، گوشتش را خُرد مىكنم . چهارمى گفت : من ، آن را مىپزم .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «من هم براى شما هيزم جمع مىكنم» .
اصحاب گفتند : اى پيامبر خدا ! شما زحمت نكِشيد . پدران و مادرانمان به فدايتان ! ما به جاى شما ، كار مىكنيم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «مىدانم كه شما به جاى من ، كار مىكنيد ؛ امّا خداوند عز و جل خوش ندارد كه بندهاش با عدّهاى از دوستان و همسفران خود باشد ؛ ولى امتياز خاصّى ميان آنها داشته باشد» .
پس برخاست و شروع به جمعآورى هيزم كرد .