۴۵۶.المستدرك على الصحيحين ـ به نقل از ابن عبّاس ـ : عمَر بر پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله وارد شد . ديد پيامبر صلى اللّه عليه و آله بر بوريايى خفته و آن، بر پهلوى ايشان رد انداخته است . گفت: اى پيامبر خدا ! كاش فرش نرمترى بر مىگرفتيد !
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «مرا با دنيا چه كار ! ؟ و دنيا را با من، چه كار! ؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست، حكايت من و دنيا، حكايت مسافرى است كه در يك روز تابستانى، ساعتى از روز را در سايه درختى فرود مىآيد و سپس مىرود و آن را وا مىنهد» .
۴۵۷.صحيح مسلم ـ به نقل از عمر ـ : خدمت پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رسيدم و ايشان ، روى حصيرى نشسته بود . من هم نشستم . ديدم جز يك اِزار كه روى خود انداخته ، چيز ديگرى به تن ندارد و حصير بر پهلويش رد انداخته است . چشم گرداندم . مشتى جو به اندازه يك صاع و مقدارى برگ درخت سَلَم [براى دبّاغى كردن پوست ]در گوشهاى از اتاق ، و يك پوستِ دبّاغى نشده ، آويزان بود . اشك از چشمانم سرازير شد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «چرا گريه مىكنى ، پسر خطّاب ؟» .
گفتم : اى پيامبر خدا ! چرا گريه نكنم ، وقتى مىبينم كه اين حصير بر پهلوى شما رد انداخته و اين هم خزانه شماست ، در حالى كه كسرا و قيصر در باغهاى پر از ميوه و جويبار زندگى مىكنند و شما كه پيامبر و برگزيده خدا هستى ، وضع خزانهتان اين است ؟
فرمود : «اى پسر خطّاب ! آيا نمىپسندى كه آخرت ، از آنِ ما باشد و دنيا از آنِ ايشان ؟» .