۴۰۱.مسند ابن حنبل ـ به نقل از ابو اُمامه ـ : جوانى نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمد و گفت : اى پيامبر خدا ! اجازه بده زنا كنم .
مردم به سويش هجوم آوردند و آزارش دادند و گفتند : ساكت شو !
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله [به او] فرمود : «نزديك بيا» .
جوان به پيامبر صلى اللّه عليه و آله نزديك شد و نشست . پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيد : «آيا اين عمل را براى مادرت مىپسندى ؟» .
گفت : نه به خدا ، جانم فدايت !
فرمود : «مردم هم اين عمل را براى مادران خود نمىپسندند» .
[سپس] فرمود : «آيا اين عمل را براى دخترت مىپسندى ؟» .
جوان گفت : نه به خدا ، اى پيامبر خدا ! جانم فدايت !
فرمود : «مردم هم اين عمل را براى دختران خود نمىپسندند» .
[سپس] فرمود : «آيا اين عمل را براى خواهرت مىپسندى ؟» .
گفت : نه به خدا ، جانم فدايت !
فرمود : «مردم هم اين عمل را براى خواهران خود نمىپسندند» .
آن گاه فرمود : «آيا اين عمل را براى عمّهات مىپسندى ؟» .
گفت : نه به خدا ، جانم فدايت !
فرمود : «مردم هم آن را براى عمّههاى خود ، روا نمىدارند» .
[سپس] فرمود : «آيا اين عمل را براى خالهات مىپسندى ؟» .
گفت : نه به خدا ، جانم فدايت !
فرمود : «مردم هم آن را براى خالههاى خود نمىپسندند» .
[سپس] پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله دست خويش را بر آن جوان نهاد و فرمود : «بار خدايا ! گناهش را ببخش و دلش را پاكيزه گردان و پاكدامنش نگاه دار» .
آن جوان ، از آن پس ، هرگز سراغ اين كار را نگرفت .