۳۷۵.السيرة النبويّة ، ابن هشام ـ به نقل از ابن اسحاق ـ : قريش به خاطر شقاوتى كه ناشى از دشمنى با پيامبر صلى اللّه عليه و آله و مسلمانانِ گرويده به او داشتند، [بر او] خيلى سخت گرفتند. از اين رو، نابخردانِ خود را به جان پيامبر صلى اللّه عليه و آله انداختند و او را دروغگو خواندند و آزارش دادند و تهمت شاعرى و سِحر و جادو و جنزدگى به او زدند ؛ ولى پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمان خدا را آشكار كرده، آن را پنهان نمىنمود و با وجود ناخوشايندى آنها ، كاستى دينشان ، كنار كشيدن خود از بتهايشان و جدا كردن آنها از خود در صورت كافر ماندنشان را آشكار مىكرد .
۳۷۶.مسند ابن حنبل ـ به نقل از عروه ـ : به عبد اللّه بن عمرو بن عاص گفتم : بيشترين چيزى را كه از دشمنىهاى آشكار قريش با پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله ديدى ، چه بود ؟
عبد اللّه گفت : روزى بزرگان قريش در حجر اسماعيل گرد آمده بودند و من نيز حضور داشتم . آنها از پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله سخن به ميان آوردند و گفتند : ما تا كنون آن اندازه كه بر اين مرد شكيب ورزيدهايم ، بر هيچ كس شكيب نورزيدهايم ! ما را كمخِرد مىشمارد ، به پدرانمان ناسزا مىگويد ، بر دينمان عيب مىگيرد و جماعت ما را دچار تفرقه كرده و خدايانمان را دشنام مىدهد . با اين همه، خيلى در برابر او شكيبايى كردهايم ! يا مانند اين گفتند . در ميان همين گفتگوهايشان ، پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله بر ايشان پديدار شد و جلو آمد تا به ركن (حجر الأسود) دست كشيد و در حال طواف كعبه از كنار آنان گذشت . هنگامى كه بر آنان گذشت ، به خاطر حرفهايش بر او عيب گرفتند و كوچكش داشتند ، به گونهاى كه اثر آن را در چهرهاش ديدم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله گذشت و در دور دوم كه از كنار آنان گذشت ، مانند آن كردند و اثر آن را هم در چهرهاش ديدم ؛ ولى پيامبر صلى اللّه عليه و آله گذشت . بار سوم نيز از كنار آنان گذشت و مانند همان ، بر او عيب گرفتند و كوچكش شمردند .
پيامبر فرمود : «اى جماعت قريش! مىشنويد ؟ سوگند به كسى كه جان محمّد به دست اوست ، من هلاكت شما را آوردهام» .
آن مردم، چنان از سخن او خشكشان زد كه گويى بر سر هر كدام پرندهاى نشسته است، تا آن جا كه آن كسى كه پيش از اين، سختترين توهينها را بر ضدّ ايشان داشت ، با نيكوترين سخنى كه مىيافت، در مقام تسكين و آرام كردن پيامبر بر آمد ، تا آن حد كه مىگفت : اى ابو القاسم! باز گرد و به راه خودت برو ـ كه به خدا سوگند ـ تو نابخرد و نابردبار نبودى .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله باز گشت تا فرداى آن روز، قريش دوباره در حِجر گرد آمدند و من نيز با آنها بودم . يكى از آنها به ديگرى گفت : آنچه را از دست شما بر مىآمد و آنچه از او به شما رسيد ، ياد كرديد و آن گاه كه با شما با آنچه ناخوشايند مىداشتيد ، رو در رو شد ، رهايش كرديد ! در اين ميان بود كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله پديدار شد و همگى يكپارچه بر او پريدند و گِردش را گرفتند و به او مىگفتند : تو كسى هستى كه فلان و فلان مىگويى ؟ و اين از آن رو بود كه عيب گرفتن او بر خدايان و دينشان به آنها رسيده بود . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «آرى ، من كسى هستم كه اينها را مىگويم» .
عبد اللّه بن عمرو بن العاص گفت: و من يكى از قريشيان را ديدم كه با پيامبر ، دست به گريبان شده بود .