۳۷۱.السيرة النبويّة ، ابن هشام : برخى دانشوران برايم گفتهاند : سختترين چيزى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله از قريش ديد، آن است كه روزى بيرون آمد و هيچ يك از مردم ، چه آزاد و چه برده را نديد، جز آن كه او را دروغگو خواندند و آزارش دادند . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به خانهاش باز گشت و از سختى آنچه با آن رو به رو شده بود ، جامه به خود پيچيد، كه خداوند متعال بر او نازل كرد : «اى جامه به خود پيچيده! برخيز و هشدار بده» .
۳۷۲.السيرة النبويّة ، ابن هشام ـ به نقل از ابن اسحاق ، در بيان رو به رو شدن مشركان قريش با پيامبر صلى اللّه عليه و آله در آغاز دعوت ايشان ـ : گفتند : اى ابو طالب ! برادرزادهات ، به خدايان ما دشنام مىدهد و دين ما را نكوهش مىكند و ما را كمخِرَد مىشمارد و پدران ما را گمراه مىداند . يا او را از اين كارها باز دار ، يا ما را با او تنها بگذار كه تو نيز مانند ما با او مخالفى . پس بگذار ما شرّ او را از سرِ تو نيز كوتاه كنيم .
ابو طالب ، با ملايمت با آنان سخن گفت و با نرمى و خوشى به آنها پاسخ داد . آنان باز گشتند . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله همچنان كار خود را پى گرفت . او آشكارا از دين خدا دَم مىزد و مردم را به آن ، فرا مىخوانْد . كار ميان او و قريش بالا گرفت ، تا بِدان جا كه مردم از هم فاصله گرفتند و نسبت به هم ، كينهتوز شدند و قريش ، فراوان از پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله صحبت مىكردند [و او را عامل اين حوادث مىدانستند] و خشم خود را به او ابراز كرده ، يكديگر را عليه پيامبر صلى اللّه عليه و آله تحريك مىكردند ، تا آن كه آنان ، براى بار دوم نزد ابو طالب آمدند و به او گفتند : اى ابو طالب ! تو نزد ما از نظر سن ، شرافت و مقام ، محترمى و ما پيش از اين ، از تو خواستيم كه مانع برادرزادهات شوى ؛ امّا تو مانع او نشدى و سوگند به خدا ، ما ديگر دشنام دادن به پدرانمان ، كمخرد دانستن خودمان و نكوهش خدايانمان را تحمّل نمىكنيم ، مگر آن كه او را باز دارى ، يا آن كه او و تو را به كارزار مىكشانيم تا در نهايت ، يك گروه نابود شود ... .
هنگامى كه قريش، اين سخنان را به ابو طالب گفتند ، ابو طالب ، در پىِ پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرستاد و به او گفت : اى برادرزاده ! قومت به نزد من آمدند و به من ، چنين و چنان گفتند ... .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به ايشان فرمود : «اى عمو ! به خدا سوگند ، اگر خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارند تا اين كار را رها كنم ، تا بِدان جا كه يا خداوند ، اين دين را پيروز كند و يا من در اين راه كشته شوم ، رهايش نخواهم كرد» .
آن گاه ، اشكهاى پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله جارى شد و گريست . سپس از جا برخاست . هنگامى كه خواست برود ، ابو طالب صدايش كرد و گفت : اى برادرزاده ! پيش آى . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به طرف او آمد . آن گاه گفت : برادرزادهام ! برو و هر چه دوست دارى ، بگو كه ـ به خدا سوگند ـ ، هرگز تو را براى هيچ چيزى ، تسليم نخواهم كرد .