۶۷۹.صحيح البخارىـ به نقل از ابو هريره ـ: مردى نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله آمد كه از ايشان [حيوانى طلب داشت و] طلب خود را مىخواست ؛ ولى با خشونت سخن گفت. اصحاب پيامبر صلىاللهعليهوآله خواستند او را تنبيه كنند كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «رهايش كنيد ؛ همانا صاحب حق را سخنى است». سپس فرمود: «به او همتاى طلبش را بدهيد».
گفتند: اى پيامبر خدا ! چيزى نداريم، مگر بهتر از [حيوانِ] او.
فرمود: «بدهيد. از بهترين افراد شما، كسى است كه حقّ ديگرى را بهتر ادا كند».
۶۸۰.الكافىـ به نقل از معاوية بن وهب ـ: در روزگار پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله بازارى به نام بطحاء بود كه بخشى از آن سنگفرش شده بود و نماز بر جنازهها را آن جا مىخواندند و در آن بازار، شير و روغن و كشك فروخته مىشد. [روزى] عربى صحرانشين با اسبش آمد و آن را بست و پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله آن را از او خريد و داخل [خانه]شد تا پول آن را بياورد كه گروهى از منافقان آمدند و به او گفتند: اسبت را چند فروختى ؟ گفت: فلان و فلان مقدار. گفتند: چه بد فروختى ! اسبت بيشتر از آن مىارزيد !
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله پول را براى او به طور كامل و تمام آورد ؛ امّا مرد عرب گفت: به خدا سوگند، آن را نفروختم. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «سبحان اللّه ! چرا، به خدا سوگند، به من فروختى». صداها بالا گرفت و مردم گفتند: پيامبر خدا با مرد عرب، مجادله مىكند ! و مردم فراوانى گرد آمدند.
امام صادق عليهالسلام فرمود: «همراه پيامبر صلىاللهعليهوآله يارانش نيز بودند كه خزيمة بن ثابت انصارى آمد و با دستش از ميان مردم، راهى گشود تا به پيامبر صلىاللهعليهوآله رسيد و گفت: اى پيامبر خدا ! من شهادت مىدهم كه تو آن را از او خريدهاى.
مرد عرب گفت: آيا با اين كه نزد ما نبودى، شهادت مىدهى ؟
پيامبر صلىاللهعليهوآله به او فرمود: "آيا پيش ما حضور داشتى ؟".
خزيمه گفت: نه، اى پيامبر خدا ؛ امّا من مىدانم كه تو خريدهاى. آيا در آنچه از نزد خداوند آوردهاى، تصديقت كنم و تو را در برابر اين عرب صحرانشين خبيث تصديق نكنم ؟
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله از او خوشش آمد و فرمود: "اى خزيمه ! شهادت تو، شهادت دو مرد است"».