۱۵ / ۵
مدارا با منافقان
۶۷۴.حلية الأولياءـ به نقل از صفوان بن عسّال ـ: ما در سفرى همراه پيامبر صلىاللهعليهوآله بوديم كه مردى جلو آمد. هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به او نگريست، فرمود: «چه بد مردى !»؛ ولى هنگامى كه نزديك شد، پيامبر صلىاللهعليهوآله او را نزديك به خود نشاند و چون برخاست و رفت، همراهان گفتند: اى پيامبر خدا ! هنگامى كه او را ديدى، فرمودى: «چه بد مردى!»؛ امّا او را نزديك خودت نشاندى !
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «او منافقى است كه با نفاقش مدارا مىكنم و مىترسم كه [رابطه] ديگران را نيز با من تباه كند».
۶۷۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از عاصم بن عمر بن قتاده ـ: [در غزوه بنى مصطلق] عبد اللّه بن عبد اللّه بن اُبَى بن سلول نزد پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله آمد و گفت: اى پيامبر خدا ! به من خبر رسيده است كه تو مىخواهى [پدرم] عبد اللّه بن اُبَى را به خاطر آنچه از [فتنهانگيزى]او به تو رسيده است، بكشى. اگر حتما چنين مىكنى، به من فرمان بده كه من خود، سر او را برايت مىآورم. به خدا سوگند، [قبيلهام] خزرج مىدانند كه در ميان آنان، كسى مهربانتر و نيكرفتارتر از من با پدرش نيست ؛ امّا مىترسم كه به كسى ديگر فرمان دهى و او پدرم را بكشد و نفْس [سركشِ] من نگذارد كه بنگرم قاتل پدرم ميان مردم راه مىرود و او را بكشم و قاتل مردى مؤمن در برابر مردى كافر گردم و رهسپار دوزخ شوم.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «نه ! ما با او مدارا مىكنيم و تا هر زمان كه با ما بماند، به نيكى همراهىاش مىكنيم» و از آن پس، چون عبد اللّه بن اُبَى كارى [ناشايست]مىكرد، قوم خودش بودند كه او را سرزنش مىكردند و دستگيرش مىنمودند و به او فشار مىآوردند و تهديدش مىكردند.
و چون خبر اين رفتارشان به پيامبر صلىاللهعليهوآله رسيد، به عمر [كه پيشنهاد قتل و خشونت با او را داده بود،] فرمود: «چگونه مىبينى، اى عمر ؟ به خدا سوگند، اگر آن روز كه به من گفتى: او را بكش، وى را كشته بودم، كسانى براى قتل او به جوش و خروش در مىآمدند ؛ ولى اگر امروز به همانها فرمان دهم، او را مىكشند». عمر گفت: به خدا سوگند، كار پيامبر خدا، بسيار پربركتتر از كار من است.