۶۷۲.صحيح البخارىـ به نقل از عروه ـ: مردى از پيامبر صلىاللهعليهوآله اجازه خواست. پيامبر صلىاللهعليهوآله هنگامى كه او را ديد، فرمود: «چه بد مردى ! و چه مرد نكوهيدهاى !»؛ امّا هنگامى كه نشست، پيامبر صلىاللهعليهوآله با چهرهاى گشاده و رويى باز با او رو به رو شد. هنگامى كه آن مرد رفت، عايشه به ايشان گفت: اى پيامبر خدا ! هنگامى كه آن مرد را ديدى، به او چنين و چنان گفتى ؛ ولى با چهرهاى گشاده و رويى باز با او رو به رو شدى !؟
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «اى عايشه! كِى مرا ناسزاگو ديدهاى ؟ بدترين جايگاه را روز قيامت، كسى دارد كه مردم از ترس بدى و آزارش، او را رها كنند».
۶۷۳.السيرة النبويّة، ابن هشام ـ به نقل از جعفر بن عبد اللّه بن ابى حكم ـ: ابو عامر، هنگامى كه وارد مدينه شد و پيش از آن كه به مكّه برود، نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله آمد و پرسيد: اين دينى كه آوردهاى، چيست ؟
فرمود: «دين حنيف، دين ابراهيم».
او گفت: من، بر آن دينم.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به او فرمود: «تو بر آن نيستى».
گفت: چرا ؛ امّا تو ـ اى محمّد ـ چيزهايى در آن داخل كردهاى كه جزو آن نيست.
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «من چنين نكردهام ؛ امّا آن را پاك و روشن و بىآلودگى آوردهام».
او گفت: خداوند، دروغگو را براند و غريب و تنها بميراند» و با اين سخن، به پيامبر صلىاللهعليهوآله گوشه زد ؛ يعنى: تو به دروغ، چيزهايى به آن افزودهاى.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «باشد ! هر كس دروغ مىگويد، خداوند متعال با او چنين كند».
اين دشمن خدا به چنين سرنوشتى دچار شد. به مكّه آمد و هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله مكّه را فتح كرد، به طائف رفت و چون اهل طائف مسلمان شدند، به شام پيوست و در آن جا رانده، غريب و تنها از دنيا رفت.