۶۶۳.سنن أبى داوودـ به نقل از ابن عبّاس ـ: در سال فتح مكّه، عبّاس بن عبد المطّلب با ابو سفيان بن حرب نزد پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله آمد و در محلّى به نام «مرّ الظهران» اسلام آورد. عبّاس به پيامبر صلىاللهعليهوآله گفت: اى پيامبر خدا ! ابو سفيان، مردى است كه افتخار و اعتبار [اجتماعى و سياسى] را دوست مىدارد. كاش برايش امتيازى قرار دهى !
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «باشد ! هر كس داخل خانه ابو سفيان شود، در امان است، و هر كس هم درِ خانهاش را ببندد [و بيرون نيايد]، در امان است».
۶۶۴.الطبقات الكبرى: ابو سفيان، شاعر بود و ياران پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله را هجو مىكرد. او [مردم را]از اسلام دور مىكرد و بر هر كس كه مسلمان مىشد، سخت مىگرفت، و برادر شيرى پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله هم بود ؛ زيرا حليمه[ى سعديّه، دايه پيامبر صلىاللهعليهوآله] او را چند روزى شير داده بود، و ابو سفيان [در كودكى و نوجوانى]، مونس و همسال پيامبر صلىاللهعليهوآله بود.
هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله مبعوث شد، ابو سفيان با او دشمن شد و او و يارانش را در شعرهايش هجو كرد و بيست سال با پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله دشمن ماند و از هيچ راهى كه قريش براى جنگ با پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله پيش گرفت، جا نماند و تنها هنگامى كه اسلام استوار و نيرومند شد و گفته شد كه پيامبر در سال هشتم هجرى براى فتح مكّه حركت كرده است، خداوند به دل ابو سفيان بن حارث انداخت كه مسلمان شود.
ابو سفيان خود مىگويد: نزد همسر و فرزندانم رفتم و گفتم: براى بيرون رفتن، آماده شويد كه آمدن محمّد نزديك است. آنها گفتند: فدايت شويم! مىبينى عرب و عجم، پيرو محمّد شدهاند؛ ولى تو هنوز با او دشمنى، در حالى كه تو سزامندترينِ مردم به يارى او هستى.
[چون اين سخن را شنيدم،] به غلامم مذكور گفتم: زود چند شتر و اسبم را برايم بياور. آن گاه از مكّه به قصد ديدار پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله خارج شديم و رفتيم تا در ابواء۱ فرود آمديم و پيش از ما، طلايه سپاه پيامبر صلىاللهعليهوآله در آن جا فرود آمده بود و آهنگ مكّه را داشت. من ترسيدم كه جلو بروم ؛ زيرا پيامبر خدا خونم را هدر دانسته بود. خود را به صورتى ناشناس در آوردم و دست پسرم جعفر را گرفتم و بيرون آمدم. حدود يك ميل با پاى پياده رفتيم تا در صبح همان روزى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به ابواء رسيد، رو در روى پيامبر صلىاللهعليهوآله قرار گرفتيم ؛ امّا پيامبر صلىاللهعليهوآله رو از من به سوى ديگر چرخاند و من به همان سو رفتم. دوباره از من روى گرداند و چند بار اين كار تكرار شد. ترس، سراسر وجودم را فرا گرفت و گفتم: پيش از آن كه به او برسم، كشته مىشوم ؛ ولى مهربانى و نيكى و خويشاوندىام با او را به ياد آوردم و اينها مرا نگاه داشت، و من گمان مىكردم كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله از اسلام آوردنم خوشحال مىشود. پس اسلام آوردم و با همين حال با او بيرون آمدم و در فتح مكّه و نيز جنگ حنين، حضور يافتم.