۶۴۲.مسند ابن حنبلـ به نقل از جابر بن عبد اللّه ـ: سوار بر شترى كمتوان، همراه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به جنگ ذات الرقاع رفتم و هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله باز مىگشت، دستهها مىرفتند و من جا مىماندم، تا آن كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به من رسيد و فرمود: «چه شده است، اى جابر ؟».
گفتم: اى پيامبر خدا ! اين شترم كندى مىكند.
فرمود: «آن را بخوابان».
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله خواباند و سپس فرمود: «اين چوبدستى را به من بده» يا فرمود: «چوبى از درختى برايم بكن» و من چنين كردم. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله آن را گرفت و آن را چند بار به پهلوى شتر فرود آورد و سپس فرمود: «سوار شو». من سوار شدم و سوگند به كسى كه پيامبر را به حق برانگيخت، برخاست و پا به پاى شتر پيامبر صلىاللهعليهوآله مىرفت، و پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله با من سخن گفت و فرمود: «اى جابر! آيا شترت را مىفروشى ؟».
گفتم: اى پيامبر خدا ! آن را به شما مىبخشم.
فرمود: «نه ؛ آن را به من بفروش».
گفتم: قيمت بدهيد.
فرمود: «به يك درهم مىخرم».
گفتم: نه. در اين صورت، پيامبر خدا مرا مغبون مىكند !
فرمود: «به دو درهم».گفتم: نه ! و پيوسته بالا و بالاتر رفت تا به يك اوقيه۱ رسيد. گفتم: راضى شدم.
فرمود: «راضى شدى ؟».
گفتم: آرى، از آنِ شما.
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «آن را خريدم» و سپس به من فرمود: «اى جابر ! آيا ازدواج كردهاى ؟». گفتم: آرى، اى پيامبر خدا !
فرمود: «با دوشيزه يا بيوه ؟». گفتم: با بيوه.
فرمود: «چرا با دخترى دوشيزه ازدواج نكردى تا تو با او بازى كنى و او با تو بازى كند ؟».
گفتم: اى پيامبر خدا ! پدرم در جنگ اُحُد شهيد شد و هفت دختر به جا نهاد. من هم با زنى ازدواج كردم كه بتواند آنها را گرد هم بياورد و سرپرستىشان كند.
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «كار درستى كردى، اگر خدا بخواهد».
و فرمود: «بدان كه ما چون به صرار۲ برسيم، فرمان مىدهيم شترى را نحر كنند و آن روز را در آن جا مىمانيم و [زنت] خبر ما را مىشنود و بالشها را مىتكاند و تميز مىكند».
گفتم: اى پيامبر خدا ! به خدا سوگند، ما بالشى نداريم. فرمود: «به زودى مىيابيد. وقتى تو وارد مدينه [و خانهات] شدى، با كياست عمل كن».
هنگامى كه به صرار رسيديم، پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمان داد شترى را نحر كنند و آن روز را آن جا مانديم و چون شب شد، پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله وارد مدينه شد و ما نيز وارد شديم، و من به همسرم ماجرا و آنچه را پيامبر فرموده بود، گفتم. زن گفت: بپذير و گوش به فرمان باش.
صبح كه شد، سر شتر را گرفتم و آن را بردم و جلوى در خانه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله خواباندم و سپس در مسجد نزديك آن نشستم. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله بيرون آمد و شتر را ديد. فرمود: «اين چيست ؟».
گفتند: اى پيامبر خدا ! اين شترى است كه جابر آن را آورده است.
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «پس جابر كجاست ؟» و مرا صدا زدند و پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «برادرزاده! بيا و سر شترت را بگير كه از آنِ توست» و بلال را فرا خواند و فرمود: «با جابر برو و يك اوقيه به او عطا كن» و من با او رفتم و يك اوقيه به من داد و اندكى هم بر آن افزود.
به خدا سوگند، آن چند درهم همواره برايمان بركت داشت و ارزش جايگاهش را ميان خود مىديديم تا آن كه ديروز در مصيبت حرّه۳ [غارت شد و] از دست ما رفت.
1.. اوقيه : يكدوازدهم رطل ، حدود هفت مثقال .
2.. صرار ، نام جايى در سه ميلى مدينه در راه عراق است .
3.. واقعه حرّه ، به هجوم سپاه فرستاده شده از سوى يزيد بن معاويه به مدينه اشاره دارد كه با اعلام «مباح بودن سه روزه» ، اموال و نواميس مردم مدينه به تاراج رفت و هتك گرديد .