۶۱۹.سنن أبى داوودـ به نقل از عبد اللّه بن جعفر ـ: پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله روزى مرا [بر مَركبش] پشت خود سوار كرد و رازى را به من گفت كه به هيچ كس نمىگويم و پيامبر صلىاللهعليهوآله براى قضاى حاجتش، بيشتر دوست داشت كه پشت بلندى يا ميان نخلستان استتار كند. از اين رو، داخل باغى از آنِ مردى انصارى شد. شترى آن جا بود كه چون پيامبر صلىاللهعليهوآله را ديد، ناليد و اشك از چشمانش سرازير شد. پيامبر صلىاللهعليهوآله پيش او رفت و دستى به پشت گوشهايش كشيد تا ساكت شد. آن گاه پيامبر صلىاللهعليهوآله پرسيد: «صاحب اين شتر كيست ؟ اين شتر، از آنِ كيست ؟» كه جوانى از انصار آمد و گفت: از آنِ من است، اى پيامبر خدا ! پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «آيا در باره اين چارپا كه خداوند به تو داده است، از خدا پروا نمىكنى ؟! او به من شكايت كرد كه تو او را گرسنگى مىدهى و خستهاش مىكنى !».
۶۲۰.المعجم الكبيرـ به نقل از عبد اللّه بن مسعود ـ: پيامبر صلىاللهعليهوآله به سوى مدينه باز مىگشت كه با شترى رو به رو شد كه اشك از چشمانش سرازير بود. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «اين شتر، از آنِ كيست ؟».
گفتند: از آنِ فلان خاندان.
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «او به من پناه آورده و مىگويد: آنها مىخواهند او را نحر كنند. از او كار كشيدهاند تا پير و از كار افتاده شده است». سپس پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «او را نحر نكنيد و به او نيكى كنيد».