۶۱۴.مجمع البيانـ در تفسير سخن خداى متعال: «روزى كه آسمان، دودى آشكار مىآورد» ـ: آن مربوط است به هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله چون قومش او را تكذيب كردند، آنها را نفرين كرد و فرمود: «خدايا ! سالهايى مانند سالهاى يوسف !» و زمين، خشك شد و قريش، گرسنه ماندند و مرد از فرط گرسنگى، ميان خود و آسمان را دودآلود مىديد، و مرده و استخوان خوردند. سپس نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله آمدند و گفتند: اى محمّد ! تو آمدهاى تا به پيوند با خويشان فرمان دهى، در حالى كه قومت هلاك شدند !
آن گاه پيامبر صلىاللهعليهوآله از خداى متعال، فراوانى و فراخى نعمت را درخواست كرد و گرفتارى قريش باز شد ؛ ولى دوباره به كفر باز گشتند.
۶۱۵.السيرة النبويّة، ابن هشام ـ در خبر اسلام آوردن ثمامة بن اُثال حنفى ـ: آن گاه براى عمره بيرون رفت و چون به مكّه وارد شد، [مشركان به او] گفتند: آيا بچّه و نادان شدهاى، اى ثمام ؟! گفت: نه ؛ امّا پيرو بهترين دين، دين محمّد هستم، و به خدا سوگند، يك دانه گندم هم از يمامه به شما نمىرسد، مگر آن كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله اجازه دهد.
آن گاه به سوى يمامه بيرون آمد و اهل يمامه را از اين كه چيزى به مكّه ببرند، باز داشت. مكّيان به پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله نامه نوشتند: «تو ما را به پيوند با خويشان فرمان مىدهى، در حالى كه با خويشان ما قطع رابطه كرده و پدران را با شمشير و پسران را با گرسنگى دادن كشتهاى !».
پيامبر صلىاللهعليهوآله به ثمامه نامه نوشت كه راه را براى حمل بار ايشان باز بگذارد.