۷۱۳.سنن أبى داوودـ به نقل از عبد اللّه بن ابى الحَمساء ـ: پيش از آن كه پيامبر صلىاللهعليهوآله مبعوث شود، با او معاملهاى كردم و مقدارى از آنچه مىخواستم به او بدهم، باقى ماند. من وعده دادم كه آن باقىمانده را در همان جا كه او هست، برايش ببرم ؛ امّا وعدهاى را كه داده بودم، فراموش كردم. پس از گذشت سه روز، به يادم آمد. آمدم ديدم پيامبر صلىاللهعليهوآله در همان جاست. فرمود: «اى جوان ! مرا به زحمت انداختى. سه روز است كه من در اين جا منتظر تو هستم !».
۷۱۴.سنن أبى داوودـ به نقل از ابو رافع ـ: قريش مرا نزد پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرستاد و هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله را ديدم، اسلام به دلم افتاد. گفتم: اى پيامبر خدا ! به خدا سوگند، من ديگر هيچ گاه به سوى آنها باز نمىگردم.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «من پيمان نمىشكنم و پيغامآوران را محبوس نمىكنم. تو باز گرد و اگر ديدى همين اشتياق كنونى را دارى، بيا [و اسلام بياور]».
من رفتم و سپس نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله باز آمدم و اسلام آوردم.
۷۱۵.الأدب المفردـ به نقل از اَنَس بن مالك ـ: پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله مهربان بود و كسى نزد ايشان نمىآمد، جز آن كه به او وعده مىداد و اگر چيزى داشت، وعدهاش را عملى مىكرد. [روزى] نماز بر پا شده بود كه عربى صحرانشين نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله آمد و لباسش را گرفت و گفت: اندكى از حاجت من مانده و مىترسم آن را از ياد ببرم. پيامبر صلىاللهعليهوآله با او برخاست و به كار او پرداخت تا عرب از حاجتش فارغ شد. آن گاه آمد و به نماز ايستاد.