109
سیره پیامبر خاتم صلّی الله علیه وآله - جلد دوم

۷۰۷.صحيح مسلمـ به نقل از حذيفة بن يمان ـ: چيزى مانع حضورم در جنگ بدر نشد، جز آن كه با ابو حُسَيل خارج شديم و كافران قريش، ما را دستگير كردند و گفتند: آهنگ پيوستن به محمّد را داريد ؟
گفتيم: ما آهنگ او را نداريم. ما تنها مى‏خواهيم به مدينه برويم. آنها از ما عهد و پيمان الهى گرفتند كه ما به مدينه باز گرديم و همراه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نجنگيم. نزد پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمديم و ماجرا را بازگو كرديم. فرمود: «باز گرديد. ما به پيمانِ بسته شده با آنان وفا مى‏كنيم و از خداوند، عليه آنان يارى مى‏جوييم».

۷۰۸.صحيح مسلمـ به نقل از اَنَس ـ: قريش با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مصالحه كردند. ميان قريشيان، سهيل بن عمرو هم بود. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به على عليه‏السلام فرمود: «بنويس: بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم».
سهيل گفت: امّا به اسم «اللّه‏» [خوب است] ؛ ولى «بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم» را نمى‏فهميم ؟ آنچه را مى‏شناسيم، بنويس: «به اسم تو، اى خداوند!».
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «بنويس: از محمّد، پيامبر خدا».
قريشيان گفتند: اگر مى‏دانستيم كه تو پيامبر خدايى، از تو پيروى مى‏كرديم ؛ بلكه نام خود و پدرت را بنويس.
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «بنويس: از محمّد بن عبد اللّه‏».
قريش با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شرط كردند كه هر كس از شما بيايد [و به ما پناهنده شود]، آن را به شما باز نمى‏گردانيم و هر كس از ما نزد شما بيايد [و به شما پناهنده شود]، بايد او را به ما باز گردانيد.
[مسلمانان] گفتند: اى پيامبر ! اين [شرط يك‏طرفه] را بنويسيم ؟
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «آرى ؛ هر كس از ما جدا شود و به آنها بپيوندد، خداوند، دورش كند، و هر كس از آنان نزد ما بيايد، خداوند، به زودى، راه خروج و گشايشى برايش خواهد گشود».

۷۰۹.المغازى: هنگامى كه پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از حديبيّه [پس از انعقاد قرارداد صلح،] وارد مدينه شد، ابو بصير عتبة بن اُسَيد بن جاريه، هم‏پيمان قبيله بنى زهره، اسلام آورد و به مدينه آمد. او از دست قومش گريخته و با پاى پياده به شتاب آمده بود. اخنس بن شُرَيق و ازهر بن عبد عوف زهرى، نامه‏اى به پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نوشتند و مردى به نام خُنَيس بن جابر از قبيله بنى عامر را در برابر بچّه‏شترى دو ساله، اجير و بر شترى نشانده، او را به سوى پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله روانه كردند. همراه مرد عامرى، غلام آزاد كرده‏اش به نام كوثر نيز بيرون آمد. آن دو در نامه‏شان از قرارداد صلح حديبيّه [و باز گرداندن پناهندگان] ياد كردند و خواستار باز گرداندن ابو بصير شدند.
هنگامى كه مرد عامرى و غلامش بر پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وارد شدند، سه روز بود كه ابو بصير وارد مدينه شده بود. خنيس عامرى گفت: اى محمّد ! اين نامه !
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اُبَى بن كعب را فرا خواند و او نامه را براى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خواند. در آن، نوشته بود: «مى‏دانى كه با هم چه شرط كرده‏ايم و بر پيمان ميان خود نيز گواه گرفتيم كه هر يك از همراهان ما را كه بر تو وارد مى‏شود، باز گردانى. پس همراهمان را به سويمان روانه كن».
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمان داد كه ابو بصير با آنها باز گردد و او را به آن دو (خنيس و غلامش) سپرد. ابو بصير گفت: اى پيامبر خدا ! مرا به مشركان باز مى‏گردانى كه مرا در دينم به فتنه و بلا دچار كنند !؟
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «اى ابو بصير ! ما به اين قوم، شرطى را تعهّد داده‏ايم كه مى‏دانى، و در دين ما، خيانت روا نيست و خداوند براى تو و ديگر مسلمانانِ همراه تو، گشايش و راه خروجى قرار خواهد داد».
ابو بصير گفت: اى پيامبر خدا! مرا به سوى مشركان باز مى‏گردانى !؟
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «اى ابو بصير ! برو كه خداوند به زودى برايت راه خروجى قرار مى‏دهد».
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله او را به عامرى و همراهش سپرد و او با آن دو، خارج شد، و مسلمانان، پنهانى به ابو بصير مى‏گفتند: اى ابو بصير ! بشارت كه خداوند به زودى برايت راه خروجى قرار مى‏دهد، و مرد، گاه بهتر از هزار مرد مى‏شود. [چنين وچنان]بكن و بكن ! و او را به [گريز از دست] كسانى كه همراهش بودند، فرمان مى‏دادند.
آنها از مدينه بيرون آمدند تا هنگام نماز ظهر به ذو الحليفه رسيدند. ابو بصير داخل مسجد ذو الحليفه شد و دو ركعت نماز مسافر خواند و به طرف پايه ديوار مسجد رفت و توشه‏اى را كه از خرما بود و با خود حمل مى‏كرد، بر زمين نهاد و شروع به غذا خوردن كرد و به دو همراهش گفت: نزديك بياييد و بخوريد !
آن دو گفتند: ما به غذاى تو نيازى نداريم. او گفت: امّا اگر شما مرا به غذايتان دعوت مى‏كرديد، مى‏پذيرفتم و با شما هم‏غذا مى‏شدم. آن دو خجالت كشيدند و نزديك شدند و بر خرماى همراه او دست نهادند و سفره‏شان را كه پاره نانى در آن بود، پيش آوردند و همه با هم غذا خوردند و ابو بصير با آنها اُنس گرفت و آن مرد عامرى، شمشيرش را بر سنگى در ديوار مسجد آويزان كرد.
ابو بصير به عامرى گفت: اى برادر عامرى ! نامت چيست ؟ گفت: خنيس. پرسيد: فرزند چه كسى ؟ گفت: فرزند جابر. ابو بصير گفت: اى ابو جابر! آيا اين شمشيرت برنده است ؟ گفت: آرى. گفت: آن را به من بده تا نگاهى به آن بيندازم، البتّه اگر مى‏خواهى.
عامرى كه از ابو بصير به شمشير نزديك‏تر بود، آن را به ابو بصير داد و ابو بصير، دسته شمشير را گرفت و عامرى هم تيغه آن را گرفت. ابو بصير، شمشير را به بدن عامرى فرو برد و آن قدر نگاه داشت تا او جان داد و بدنش سرد شد و كوثر [غلام عامرى] بيرون رفت و به سوى مدينه گريخت. ابو بصير هم در پى او بيرون آمد ؛ امّا نتوانست به او برسد، تا آن كه خود را به پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رساند. ابو بصير مى‏گفت: به خدا سوگند اگر به او رسيده بودم، او را به همان راه همراهش مى‏فرستادم.
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پس از نماز عصر ميان يارانش نشسته بود كه غلام در حال دويدن پديدار شد و هنگامى كه پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله او را ديد، فرمود: «اين، مردى است كه چيز ترسناكى را ديده است !». او آمد تا نزد پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ايستاد. پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به او فرمود: «واى بر تو ! تو را چه مى‏شود ؟».
گفت: دوست شما، همراه مرا كشت و من هم از دست او گريختم، و گرنه مرا نيز نزديك بود بكشد ! و آنچه ابو بصير را از رسيدن به او باز داشت، باز كردن لباس و سلاح و چيزهاى بازمانده از آنان بر شتر آن دو بود.
آن غلام از جاى خود حركت نكرده بود كه ابو بصير پديدار شد و شتر را در جلوى درِ مسجد خواباند و با شمشير حمايل كرده (همان شمشير مرد عامرى) وارد مسجد شد و نزد پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ايستاد و به پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گفت: به پيمان خود، وفا كردى و خدا از جانب تو ادا كرد. مرا به دست دشمن دادى و من مانع از آن شدم كه در دينم دچار فتنه و بلا گردم و مرا وادار به تكذيب حق كنند.
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «واى بر مادرش ! مرد جنگ است، اگر مردانى همراهش بودند».
ابو بصير، جامه و شتر و شمشير بازمانده از خنيس بن جابر عامرى را آورد و گفت: اى پيامبر! خمس آن را بردار.
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «من اگر خمس آن را بردارم، آن گاه مرا پيمان‏شكن و بى‏وفا به پيمانى كه با آنها بسته‏ام، مى‏بينند؛ امّا تو خود مى‏دانى و غنيمت بازمانده از آن مرد عامرى».
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به كوثر گفت: آيا او را به نزد همراهانت باز مى‏گردانى ؟
او گفت: اى محمّد ! من به فكر جان خود هستم. من قدرت و توانايى [بردن] او را ندارم.
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به ابو بصير فرمود: «به هر جا كه مى‏خواهى، برو» و ابو بصير از مدينه بيرون آمد و به عيص۱ رسيد و در گوشه‏اى از ساحل درياى آن در سر راه كاروان قريش به شام، فرود آمد.

1.. عيص ، جايى از منطقه قبيله بنى سليم است كه آب و آبادى‏اى به نام ذنبال عيص داشته و بالاتر از سوارقيّه بوده است .


سیره پیامبر خاتم صلّی الله علیه وآله - جلد دوم
108

۷۰۷.صحيح مسلم عن حذيفة بن اليمان: ما مَنَعَني أن أشهَدَ بَدرا إلاّ أنّي خَرَجت أنا وأَبي حُسَيلٌ، قالَ: فَأَخَذَنا كُفّارُ قُرَيشٍ، قالوا: إنَّكُم تُريدونَ مُحَمَّدا ؟ فَقُلنا: ما نُريدُهُ، ما نُريدُ إلاَّ المَدينَةَ، فَأَخَذوا مِنّا عَهدَ اللّهِ وميثاقَهُ لَنَنصَرِفَنَّ إلَى المَدينَةِ ولا نُقاتِلُ مَعَهُ، فَأَتَينا رَسولَ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فَأَخبَرناهُ الخَبَرَ، فَقالَ: اِنصَرِفا، نَفي لَهُم بِعَهدِهِم ونَستَعينُ اللّهَ عَلَيهِم.۱

۷۰۸.صحيح مسلم عن أنس: إنَّ قُرَيشا صالَحُوا النَّبِيَّ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ؛ فيهِم سُهَيلُ بنُ عَمرٍو، فَقالَ النَّبِيُّ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله لِعَلِيٍّ: اُكتُب: «بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ»، قالَ سُهَيلٌ: أمّا بِسمِ اللّهِ، فَما نَدري ما «بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ» ! ولكِنِ اكتُب ما نَعرِفُ: بِاسمِكَ اللّهُمَّ.
فَقالَ: اُكتُب: مِن مُحَمَّدٍ رَسولِ اللّهِ، قالوا: لَو عَلِمنا أنَّكَ رَسولُ اللّهِ لاَتَّبَعناكَ، ولكنِ اكتُبِ اسمَكَ وَاسمَ أبيكَ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله: اُكتُب: مِن مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ.
فَاشتَرَطوا عَلَى النَّبِيِّ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله أنَّ مَن جاءَ مِنكُم لَم نَرُدَّهُ عَلَيكُم، ومَن جاءَكُم مِنّا رَدَدتُموهُ عَلَينا. فَقالوا: يا رَسولَ اللّهِ أَنكتُبُ هذا ؟ قالَ: نَعَم، إنَّهُ مَن ذَهَبَ مِنّا إلَيهِم فَأَبعَدَهُ اللّهُ، ومَن جاءَنا مِنهُم سَيَجعَلُ اللّهُ لَهُ فَرَجا ومَخرَجا.۲

۷۰۹.المغازي: لَمّا قَدِمَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله المَدينَةَ مِنَ الحُدَيبِيَةِ أتاهُ أبو بَصيرٍ ـ وهُوَ عُتبَةُ بنُ اُسَيدِ بنِ جارِيَةَ حَليفُ بَني زُهرَةَ ـ مُسلِما، قَدِ انفَلَتَ مِن قَومِهِ فَسارَ عَلى قَدَمَيهِ سَعيا، فَكَتَبَ الأَخنَسُ بنُ شُرَيقٍ وأَزهَرُ بنُ عَبدِ عَوفٍ الزُّهرِيُّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كِتابا، وبَعَثا رَجُلاً مِن بَني عامِرِ بنِ لُؤَيٍّ اِستَأجَراهُ بِبَكرٍ۳ ابنِ لَبونٍ، وهُوَ خُنَيسُ بنُ جابِرٍ، وخَرَجَ مَعَ العامِرِيِّ مَولىً لَهُ يُقالُ لَهُ كوثرُ، وحَمَلا خُنَيسَ بنَ جابِرٍ عَلى بَعيرٍ، وكَتَبا يَذكُرانِ الصُّلحَ بَينَهُم، وأَن يَرُدَّ إلَيهِم أبا بَصيرٍ.
فَلَمّا قَدِما عَلى رَسولِ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله قَدِما بَعدَ أبي بَصيرٍ بِثَلاثَةِ أيّامٍ، فَقالَ خُنَيسٌ: يا مُحَمَّدُ، هذا كِتابٌ ! فَدَعا رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اُبَيَّ بنَ كَعبٍ، فَقَرَأَ عَلَيهِ الكِتابَ، فَإِذا فيهِ: قَد عَرَفتَ ما شارَطناكَ عَلَيهِ، وأَشهَدنا بَينَنا وبَينَكَ ؛ مِن رَدِّ مَن قَدِمَ عَلَيكَ مِن أصحابِنا، فَابعَث إلَينا بِصاحِبِنا.
فَأَمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله أبا بَصيرٍ أن يَرجِعَ مَعَهُم ودَفَعَهُ إلَيهِما، فَقالَ أبو بَصيرٍ: يا رَسولَ اللّهِ، تَرُدُّني إلَى المُشرِكينَ يَفتِنونَني في ديني ؟ !
فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله: يا أبا بَصيرٍ، إنّا قَد أعطَينا هؤُلاءِ القَومَ ما قَد عَلِمتَ، ولا يَصلُحُ لَنا في دينِنا الغَدرُ، وإنَّ اللّهُ جاعِلٌ لَكَ ولِمَن مَعَكَ مِنَ المُسلِمينَ فَرَجا ومَخرَجا.
قالَ أبو بَصيرٍ: يا رَسولَ اللّهِ، تَرُدُّني إلَى المُشرِكينَ ؟ !
قالَ رَسولُ اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله: اِنطَلِق يا أبا بَصيرٍ، فَإِنَّ اللّهَ سَيَجعَلُ لَكَ مَخرَجا. فَدَفَعَهُ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله إلَى العامِرِيِّ وصاحِبِهِ ؛ فَخَرَجَ مَعَهُما ؛ وجَعَلَ المُسلِمونَ يُسِرّونَ إلى أبي بَصيرٍ: يا أبا بَصيرٍ، أبشِر ! فَإِنَّ اللّهَ جاعِلٌ لَكَ مَخرَجا، وَالرَّجُلُ يَكونُ خَيرا مِن ألفِ رَجُلٍ، فَافعَل وَافعَل ! يَأمُرونَهُ بِالَّذينَ مَعَهُ.
فَخَرَجوا حَتّى كانوا بِذِي الحُلَيفَةِ، اِنتَهَوا إلَيها عِندَ صَلاةِ الظُّهرِ، فَدَخَلَ أبوبَصيرٍ مَسجِدَ ذي الحُلَيفَةِ فَصَلّى رَكعَتَينِ صَلاةَ المُسافِرِ ؛ ومَعَهُ زادٌ لَهُ يَحمِلُهُ مِن تَمرٍ، فَمالَ إلى أصلِ جِدارِ المَسجِدِ، فَوَضَعَ زادَهُ فَجَعَلَ يَتَغَدّى، وقالَ لِصاحِبَيهِ: اُدنُوا فَكُلا ! فَقالا: لا حاجَةَ لَنا في طَعامِكَ. فَقالَ: ولكِن لَو دَعَوتُموني إلى طَعامِكُم لَأَجَبتُكُم وأَكَلتُ مَعَكُم.
فَاستَحيَيا فَدَنَوا ووَضَعا أيدِيَهُما فِي التَّمرِ مَعَهُ، وقَدَّما سُفرَةً لَهُما فيها كِسَرٌ۴، فَأَكَلوا جَميعا، وآنَسَهُم، وعَلَّقَ العامِرِيُّ بِسَيفِهِ عَلى حَجَرٍ فِي الجِدارِ.
فَقالَ أبو بَصيرٍ لِلعامِرِيِّ: يا أخا بَني عامِرٍ، مَا اسمُكَ ؟ فَقالَ: خُنَيسٌ. قالَ: ابنُ مَن ؟ قالَ: ابنُ جابِرٍ.
فَقالَ: يا أبا جابِرٍ، أصارِمٌ سَيفُكَ هذا ؟ قالَ: نَعَم. قالَ: ناوِلنيهِ أنظُر إلَيهِ إن شِئتَ، فَناوَلَهُ العامِرِيُّ وكانَ أقرَبَ إلى السَّيفِ مِن أبي بَصيرٍ، فَأَخَذَ أبو بَصيرٍ بِقائِمِ السَّيفِ، وَالعامِرِيُّ مُمسِكٌ بِالجَفنِ، فَعَلاهُ بِهِ حَتّى بَرَدَ۵، وخَرَجَ كوثرُ هارِبا يَعدو نَحوَ المَدينَةِ، وخَرَجَ أبو بَصيرٍ في أثَرِهِ، فَأَعجَزَهُ حَتّى سَبَقَهُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله.
يَقولُ أبو بَصيرٍ: وَاللّهِ، لَو أدرَكتُهُ لَأَسلَكتُهُ طَريقَ صاحِبِهِ.
فَبَينا رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله جالِسٌ في أصحابِهِ بَعدَ العَصرِ إذ طَلَعَ المَولى يَعدو، فَلَمّا رَآهُ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله قالَ: هذا رَجُلٌ قَد رَأى ذُعرا !
فَأَقبَلَ حَتّى وَقَفَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله: وَيحَكَ، ما لَكَ ؟ ! قالَ: قَتَلَ صاحِبُكُم صاحِبي، وأَفلَتُّ مِنهُ ولَم أكَد !
وكانَ الَّذي حَبَسَ أبا بَصيرٍ احتِمالُ سَلَبِهِما عَلى بَعيرِهِما، فَلَم يَبرَح مَكانَهُ قائِما حَتّى طَلَعَ أبوبَصيرٍ، فَأَناخَ البَعيرَ بِبابِ المَسجِدِ، فَدَخَلَ مُتَوَشِّحا بِالسَّيفِ ـ سَيفِ العامِرِيِّ ـ فَوَقَفَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله، فَقالَ لِرَسولِ اللّهِ: وَفَت ذِمَّتُكَ وأَدَّى اللّهُ عَنكَ، وقَد أسلَمتَني بِيَدِ العَدُوِّ، وقَدِ امتَنَعتُ بِديني مِن أن اُفتَنَ، وتَبَغَّيتَ بي أن اُكَذِّبَ بِالحَقِّ.
فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله: وَيلُ اُمِّهِ ! مِحَشُّ۶ حَربٍ لَو كانَ مَعَهُ رِجالٌ !
وجاءَ أبو بَصيرٍ بِسَلَبِ العامِرِيِّ خُنَيسِ بنِ جابِرٍ ورَحلِهِ وسَيفِهِ، فَقالَ: خَمِّسهُ يا رَسولَ اللّهِ.
فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله: إنّي إذا خَمَّستُهُ رَأَوني لَم اُوفِ لَهُم بِالَّذي عاهَدتُهُم عَلَيهِ ؛ ولكن شَأنَكَ بِسَلَبِ صاحِبِكِ ! وقالَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله لكوثرَ: تَرجِعُ بِهِ إلى أصحابِكَ ؟ فَقالَ: يا مُحَمَّدُ، قَد أهَمَّني نَفسي، ما لي بِهِ قُوَّةٌ ولا يَدانِ !
فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله، لِأَبي بَصيرٍ: اِذهَب حَيثُ شِئت. فَخَرَجَ أبو بَصيرٍ حَتّى أتَى العِيصَ۷، فَنَزَلَ مِنهُ ناحِيَةً عَلى ساحِلِ البَحرِ عَلى طَريقِ عيرِ قُرَيشٍ إلى الشّامِ.۸

1.. صحيح مسلم : ج ۳ ص ۱۴۱۴ ح ۹۸ ، مسند ابن حنبل : ج ۹ ص ۹۹ ح ۲۳۴۱۴ ، السنن الكبرى : ج ۹ ص ۲۴۴ح ۱۸۴۲۹ ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج ۷ ص ۶۱۲ ح ۳ و ج ۸ ص ۴۸۱ ح ۶۲ ، كنز العمّال : ج ۱۰ ص ۴۰۲ ح ۲۹۹۶۳ .

2.. صحيح مسلم : ج ۳ ص ۱۴۱۱ ح ۹۳ ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج ۸ ص ۵۱۰ ح ۱۱ ، كنز العمّال : ج ۱۰ ص ۴۸۰ح ۳۰۱۵۱ .

3.. البَكر ـ بالفتح ـ : الفَتِيّ من الإبل بمنزلة الغلام من الناس لسان العرب : ج ۴ ص ۷۹ «بكر» .

4.. الكِسرَة من الخبز : القطعة منه ، والجمع كِسَر اُنظر : المصباح المنير : ص ۵۳۳ «كسر» .

5.. برد الرجل يَبْرُد بَرْدا : مات لسان العرب : ج ۳ ص ۸۵ «برد» .

6.. يقال : حَشَّ الحرب ، إذا أسعرها وهيّجها ؛ تشبيها بإسعار النار . ومنه يقال للرجل الشجاع : نعم مِحَشّ الكتيبةالنهاية : ج ۱ ص ۳۸۹ «حشش» .

7.. العِيصُ : مَوضع في بلاد بني سليم به ماء يقال له : ذنبال العيص ، قاله أبو الأشعث ، وهو فوق السوارقية معجمالبلدان : ج ۴ ص ۱۷۳ .

8.. المغازي : ج ۲ ص ۶۲۴ ـ ۶۲۷ ، تاريخ الطبري : ج ۲ ص ۶۳۸ ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج ۳ ص ۳۳۷ ، اُسد الغابة : ج ۶ ص ۳۲ الرقم ۵۷۳۴ كلّها نحوه وراجع : السنن الكبرى : ج ۹ ص ۳۸۰ ح ۱۸۸۳۱ .

  • نام منبع :
    سیره پیامبر خاتم صلّی الله علیه وآله - جلد دوم
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعي از پژوهشگران
    تعداد جلد :
    7
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    01/01/1394
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 10517
صفحه از 513
پرینت  ارسال به