۷۰۷.صحيح مسلمـ به نقل از حذيفة بن يمان ـ: چيزى مانع حضورم در جنگ بدر نشد، جز آن كه با ابو حُسَيل خارج شديم و كافران قريش، ما را دستگير كردند و گفتند: آهنگ پيوستن به محمّد را داريد ؟
گفتيم: ما آهنگ او را نداريم. ما تنها مىخواهيم به مدينه برويم. آنها از ما عهد و پيمان الهى گرفتند كه ما به مدينه باز گرديم و همراه پيامبر صلىاللهعليهوآله نجنگيم. نزد پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله آمديم و ماجرا را بازگو كرديم. فرمود: «باز گرديد. ما به پيمانِ بسته شده با آنان وفا مىكنيم و از خداوند، عليه آنان يارى مىجوييم».
۷۰۸.صحيح مسلمـ به نقل از اَنَس ـ: قريش با پيامبر صلىاللهعليهوآله مصالحه كردند. ميان قريشيان، سهيل بن عمرو هم بود. پيامبر صلىاللهعليهوآله به على عليهالسلام فرمود: «بنويس: بسم اللّه الرحمن الرحيم».
سهيل گفت: امّا به اسم «اللّه» [خوب است] ؛ ولى «بسم اللّه الرحمن الرحيم» را نمىفهميم ؟ آنچه را مىشناسيم، بنويس: «به اسم تو، اى خداوند!».
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «بنويس: از محمّد، پيامبر خدا».
قريشيان گفتند: اگر مىدانستيم كه تو پيامبر خدايى، از تو پيروى مىكرديم ؛ بلكه نام خود و پدرت را بنويس.
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «بنويس: از محمّد بن عبد اللّه».
قريش با پيامبر صلىاللهعليهوآله شرط كردند كه هر كس از شما بيايد [و به ما پناهنده شود]، آن را به شما باز نمىگردانيم و هر كس از ما نزد شما بيايد [و به شما پناهنده شود]، بايد او را به ما باز گردانيد.
[مسلمانان] گفتند: اى پيامبر ! اين [شرط يكطرفه] را بنويسيم ؟
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «آرى ؛ هر كس از ما جدا شود و به آنها بپيوندد، خداوند، دورش كند، و هر كس از آنان نزد ما بيايد، خداوند، به زودى، راه خروج و گشايشى برايش خواهد گشود».
۷۰۹.المغازى: هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله از حديبيّه [پس از انعقاد قرارداد صلح،] وارد مدينه شد، ابو بصير عتبة بن اُسَيد بن جاريه، همپيمان قبيله بنى زهره، اسلام آورد و به مدينه آمد. او از دست قومش گريخته و با پاى پياده به شتاب آمده بود. اخنس بن شُرَيق و ازهر بن عبد عوف زهرى، نامهاى به پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله نوشتند و مردى به نام خُنَيس بن جابر از قبيله بنى عامر را در برابر بچّهشترى دو ساله، اجير و بر شترى نشانده، او را به سوى پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله روانه كردند. همراه مرد عامرى، غلام آزاد كردهاش به نام كوثر نيز بيرون آمد. آن دو در نامهشان از قرارداد صلح حديبيّه [و باز گرداندن پناهندگان] ياد كردند و خواستار باز گرداندن ابو بصير شدند.
هنگامى كه مرد عامرى و غلامش بر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله وارد شدند، سه روز بود كه ابو بصير وارد مدينه شده بود. خنيس عامرى گفت: اى محمّد ! اين نامه !
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله اُبَى بن كعب را فرا خواند و او نامه را براى پيامبر صلىاللهعليهوآله خواند. در آن، نوشته بود: «مىدانى كه با هم چه شرط كردهايم و بر پيمان ميان خود نيز گواه گرفتيم كه هر يك از همراهان ما را كه بر تو وارد مىشود، باز گردانى. پس همراهمان را به سويمان روانه كن».
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمان داد كه ابو بصير با آنها باز گردد و او را به آن دو (خنيس و غلامش) سپرد. ابو بصير گفت: اى پيامبر خدا ! مرا به مشركان باز مىگردانى كه مرا در دينم به فتنه و بلا دچار كنند !؟
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «اى ابو بصير ! ما به اين قوم، شرطى را تعهّد دادهايم كه مىدانى، و در دين ما، خيانت روا نيست و خداوند براى تو و ديگر مسلمانانِ همراه تو، گشايش و راه خروجى قرار خواهد داد».
ابو بصير گفت: اى پيامبر خدا! مرا به سوى مشركان باز مىگردانى !؟
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «اى ابو بصير ! برو كه خداوند به زودى برايت راه خروجى قرار مىدهد».
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله او را به عامرى و همراهش سپرد و او با آن دو، خارج شد، و مسلمانان، پنهانى به ابو بصير مىگفتند: اى ابو بصير ! بشارت كه خداوند به زودى برايت راه خروجى قرار مىدهد، و مرد، گاه بهتر از هزار مرد مىشود. [چنين وچنان]بكن و بكن ! و او را به [گريز از دست] كسانى كه همراهش بودند، فرمان مىدادند.
آنها از مدينه بيرون آمدند تا هنگام نماز ظهر به ذو الحليفه رسيدند. ابو بصير داخل مسجد ذو الحليفه شد و دو ركعت نماز مسافر خواند و به طرف پايه ديوار مسجد رفت و توشهاى را كه از خرما بود و با خود حمل مىكرد، بر زمين نهاد و شروع به غذا خوردن كرد و به دو همراهش گفت: نزديك بياييد و بخوريد !
آن دو گفتند: ما به غذاى تو نيازى نداريم. او گفت: امّا اگر شما مرا به غذايتان دعوت مىكرديد، مىپذيرفتم و با شما همغذا مىشدم. آن دو خجالت كشيدند و نزديك شدند و بر خرماى همراه او دست نهادند و سفرهشان را كه پاره نانى در آن بود، پيش آوردند و همه با هم غذا خوردند و ابو بصير با آنها اُنس گرفت و آن مرد عامرى، شمشيرش را بر سنگى در ديوار مسجد آويزان كرد.
ابو بصير به عامرى گفت: اى برادر عامرى ! نامت چيست ؟ گفت: خنيس. پرسيد: فرزند چه كسى ؟ گفت: فرزند جابر. ابو بصير گفت: اى ابو جابر! آيا اين شمشيرت برنده است ؟ گفت: آرى. گفت: آن را به من بده تا نگاهى به آن بيندازم، البتّه اگر مىخواهى.
عامرى كه از ابو بصير به شمشير نزديكتر بود، آن را به ابو بصير داد و ابو بصير، دسته شمشير را گرفت و عامرى هم تيغه آن را گرفت. ابو بصير، شمشير را به بدن عامرى فرو برد و آن قدر نگاه داشت تا او جان داد و بدنش سرد شد و كوثر [غلام عامرى] بيرون رفت و به سوى مدينه گريخت. ابو بصير هم در پى او بيرون آمد ؛ امّا نتوانست به او برسد، تا آن كه خود را به پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله رساند. ابو بصير مىگفت: به خدا سوگند اگر به او رسيده بودم، او را به همان راه همراهش مىفرستادم.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله پس از نماز عصر ميان يارانش نشسته بود كه غلام در حال دويدن پديدار شد و هنگامى كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله او را ديد، فرمود: «اين، مردى است كه چيز ترسناكى را ديده است !». او آمد تا نزد پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله ايستاد. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به او فرمود: «واى بر تو ! تو را چه مىشود ؟».
گفت: دوست شما، همراه مرا كشت و من هم از دست او گريختم، و گرنه مرا نيز نزديك بود بكشد ! و آنچه ابو بصير را از رسيدن به او باز داشت، باز كردن لباس و سلاح و چيزهاى بازمانده از آنان بر شتر آن دو بود.
آن غلام از جاى خود حركت نكرده بود كه ابو بصير پديدار شد و شتر را در جلوى درِ مسجد خواباند و با شمشير حمايل كرده (همان شمشير مرد عامرى) وارد مسجد شد و نزد پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله ايستاد و به پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله گفت: به پيمان خود، وفا كردى و خدا از جانب تو ادا كرد. مرا به دست دشمن دادى و من مانع از آن شدم كه در دينم دچار فتنه و بلا گردم و مرا وادار به تكذيب حق كنند.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «واى بر مادرش ! مرد جنگ است، اگر مردانى همراهش بودند».
ابو بصير، جامه و شتر و شمشير بازمانده از خنيس بن جابر عامرى را آورد و گفت: اى پيامبر! خمس آن را بردار.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «من اگر خمس آن را بردارم، آن گاه مرا پيمانشكن و بىوفا به پيمانى كه با آنها بستهام، مىبينند؛ امّا تو خود مىدانى و غنيمت بازمانده از آن مرد عامرى».
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به كوثر گفت: آيا او را به نزد همراهانت باز مىگردانى ؟
او گفت: اى محمّد ! من به فكر جان خود هستم. من قدرت و توانايى [بردن] او را ندارم.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به ابو بصير فرمود: «به هر جا كه مىخواهى، برو» و ابو بصير از مدينه بيرون آمد و به عيص۱ رسيد و در گوشهاى از ساحل درياى آن در سر راه كاروان قريش به شام، فرود آمد.