۱۹۰۸.بحار الأنوار : روايت شده است كه : پيامبر صلى اللّه عليه و آله روزى بر فاطمه عليها السلام وارد شد و او غذايى از خرما و نان و روغن تهيّه كرده بود . پيامبر صلى اللّه عليه و آله با على و فاطمه و حسن و حسين براى خوردن آن ، گرد هم آمدند و چون خوردند ، پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به سجده رفت و آن را طول داد و سپس گريست و پس از آن خنديد و نشست . على عليه السلام كه باشهامتترين آنها در سخن گفتن بود ، گفت : اى پيامبر خدا ! امروز چيزى از تو ديديم كه پيش از اين نديده بوديم !
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «من هنگامى كه با شما غذا خوردم ، خوشحال شدم و از سلامت و گرد هم آمدنتان شادمان گشتم . پس براى خداى متعال، سجده شكر گزاردم كه جبرئيل فرود آمد و گفت : آيا به خاطر شادمانى براى خانوادهات ، سجده شكر گزاردى ؟ گفتم : آرى . گفت : آيا تو را از آنچه پس از تو بر سر آنها مىآيد ، باخبر نكنم ؟ گفتم : چرا ، اى برادرم جبرئيل ! گفت : امّا دخترت ، او نخستين فرد از خاندان توست كه به تو ملحق مىشود ، پس از آن كه به او ستم مىشود و حقّش گرفته مىشود و ارثش را به او نمىدهند و به همسرش ظلم مىشود و استخوان دندهاش شكسته مىشود ، و امّا پسرعمويت ، به او ستم مىگردد و حقّش را از او باز مىدارند و كشته مىشود ، و امّا حسن، به او نيز ستم مىكنند و حقّش را از او باز مىدارند و با ستم كشته مىشود ، و امّا حسين ، به او هم ظلم مىشود و از حقّش باز داشته مىشود و خاندانش كشته مىشوند و سواران ، او را لگدمال مىكنند و بار و توشهاش غارت مىشود و زنان و فرزندانش اسير مىشوند و با پيكرى خونين دفن مىشود و ناآشنايان ، او را دفن مىكنند . از اين رو گريستم» .