ر ـ خنده پيامبر صلى اللّه عليه و آله به روى خدمتگزارش كه نافرمانى كرده بود
۱۸۲۸.صحيح مسلمـ به نقل از اَنَس ـ : پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله از خوشاخلاقترين مردم بود . روزى ، مرا براى كارى فرستاد . گفتم : «به خدا نمىروم»؛ ولى در نظر داشتم براى اجراى دستور پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله راهى شوم .
بيرون آمدم ، تا اين كه به كودكانى برخوردم كه در بازار ، بازى مىكردند . ناگهان، پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله مرا از پشت گرفت . پس به او نگريستم . ديدم مىخندد . آن گاه فرمود : «اَنَس كوچولو ! به آن جا كه گفتم ، رفتى ؟» . گفتم : آرى ، مىروم ، اى پيامبر خدا !
ش ـ خنده پيامبر صلى اللّه عليه و آله از شوخى سويبط در فروختن نعمان
۱۸۲۹.سنن ابن ماجةـ به نقل از اُمّ سلمه ـ : ابو بكر يك سال پيش از رحلت پيامبر صلى اللّه عليه و آله سفرى تجارتى به بُصرا [ در شام ]كرد كه نعيمان و سويبط بن حرمله (از مجاهدان جنگ بدر) نيز همراهش بودند . نعيمان بر توشه و آذوقه گمارده شده بود . سويبط ـ كه مردى شوخ بود ـ ، به او گفت : به من چيزى بده تا بخورم ! نعيمان گفت : [ نمىدهم ]تا آن گاه كه ابو بكر بيايد . سويبط گفت : [ حال كه اين گونه شد ، ] حتما تو را به خشم خواهم آورد . بر گروهى گذشتند . سويبط به آنها گفت : آيا بندهام را از من مىخريد ؟ گفتند : آرى . گفت : آن بندهاى است كه حرف [ و ادّعا] دارد . او به شما خواهد گفت آزاد است [ و بنده نيست] . هنگامى كه اين سخن را به شما گفت ، او را رها كنيد و بندهام را بر من نشورانيد و تباه نكنيد . گفتند : نه ، چنين نمىكنيم و آن را از تو مىخريم . و او را به ده شتر جوان از وى خريدند و سپس آمدند و عمامهاى يا طنابى بر گردنش افكندند .
نعيمان گفت : اين شما را به مسخره گرفته است و من آزادم و بنده نيستم . آنها گفتند : او [ حال] تو را به ما خبر داده است [ و گفته كه اين سخن را مىگويى] ! و او را با خود بردند . ابو بكر آمد و آن را به او خبر دادند . او در پى آن گروه رفت و شتران را به آنها باز گرداند و نعيمان را گرفت . هنگامى كه بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله وارد شدند و خبر را دادند ، پيامبر صلى اللّه عليه و آله و يارانش تا يك سال به خاطر آن مىخنديدند .