ح ـ خنده پيامبر صلى اللّه عليه و آله از سخن صحرانشين
۱۸۱۳.صحيح البخارىـ به نقل از ابو هريره ـ : روزى ، پيامبر صلى اللّه عليه و آله گفتگو مىكرد و مردى صحرانشين هم نزدش بود . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «مردى از بهشتيان از خدايش اجازه خواست تا كشت و زرع كند . خداوند به او گفت : مگر آنچه مىخواهى ، در اختيارت نيست ؟ گفت : چرا ؛ امّا من دوست دارم زراعت كنم . پس بذر پاشيد و بلافاصله دانهها سر بر آوردند و قد كشيدند و آماده درو به استوارى كوه شدند . خداوند عز و جل فرمود : بيا بگير ـ اى فرزند آدم ـ كه هيچ چيزى تو را سير نمىكند» .
مرد صحرانشين گفت : به خدا سوگند ، آن مرد ، يا قريشى است و يا از انصار ؛ زيرا آنان ، اهل زراعت اند ؛ امّا ما صحرانشينان اهل زراعت نيستيم !
پيامبر صلى اللّه عليه و آله [ از اين سخن] خنديد .
۱۸۱۴.المناقب ، ابن شهرآشوب : مردى صحرانشين آمد و گفت : اى پيامبر خدا ! به ما خبر رسيده كه مسيح (دجّال) براى مردم كه از گرسنگى هلاك شدهاند ، تريد آبگوشت مىآورد . آيا مىبينى ـ پدر و مادرم فدايت ـ كه از سر خويشتندارى و بىرغبتى ، از آبگوشت او دست بكشم ؟ !
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله خنديد و فرمود : «خداوند ، تو را با همان چيزى بىنياز مىكند كه مؤمنان را بىنياز مىكند» .