د ـ لبخند پيامبر صلى اللّه عليه و آله به روى على عليه السلام
۱۸۰۷.إرشاد القلوبـ به نقل از حذيفه ـ : روزى براى برخى كارهايم نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رفتم و اميد داشتم كه او را تنها ببينم ؛ ولى هنگامى كه به درِ خانه رسيدم ، ديدم كه رواَندازى از درِ خانه آويزان شده است . آن را بالا زدم و خواستم داخل شوم ـ و اين ، عادت ما بود ـ كه ديدم دحيه[ ى كلبى] نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله نشسته و پيامبر صلى اللّه عليه و آله خوابيده و سرش در دامن دحيه كلبى است . هنگامى كه او را ديدم ، باز گشتم و على بن ابى طالب مرا در ميانه راه ديد و گفت : ابن يمان ! از كجا مىآيى ؟ گفتم : از نزد پيامبر خدا . گفت : چه مىكردى ؟ گفتم : مىخواستم براى فلان كار بر او وارد شوم ـ و كارى را كه برايش رفته بودم ، گفتم ـ ؛ امّا زمينه ورودم آماده نشد . گفت : چرا ؟ گفتم : دحيه كلبى نزد پيامبر بود . و از على عليه السلام خواستم تا براى آن كار ، مرا نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله يارى دهد .
على گفت : همراه من باز گرد . و من همراهش رفتم و هنگامى كه به درگاه خانه رسيديم ، جلوى در نشستم و على عليه السلام رواَنداز را بالا زد و داخل شد و سلام داد ، و شنيدم كه دحيه كلبى مىگويد : «و بر تو سلام باد ، اى امير مؤمنان و نيز رحمت و بركات خداوند !» . سپس به او گفت : «بنشين و سر برادرت و پسرعمويت را به جاى من به دامن بگير كه تو سزاوارترين [ و نزديكترينِ] افراد به او هستى» و على عليه السلام نشست و سر پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله را در دامن گرفت و دحيه از خانه بيرون رفت . آن گاه على عليه السلام گفت : اى حذيفه ! داخل شو . من داخل شدم و نشستم و طولى نكشيد كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله بيدار شد و بر روى على عليه السلام خنديد و سپس فرمود : «اى ابو الحسن ! سرم را از دامن چه كسى گرفتى ؟» . گفت : از دامن دحيه كلبى . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «او جبرئيل بود» .