۲۱۸۵.صحيح ابن حبّان ـ به نقل از اَنَس ـ :ابو بكر نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمد و پيش رويش نشست و گفت : اى پيامبر خدا ! خيرخواهى و سابقهام را در اسلام مىدانى و من ، اين گونه و آن گونهام .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اين حرفها براى چيست ؟» .
گفت : فاطمه را به همسرىِ من در مىآورى ؟
پيامبر صلى اللّه عليه و آله ساكت ماند و ابو بكر نزد عمر باز گشت و به او گفت : هلاك شدم و هلاك كردم !
عمر گفت : براى چه ؟
گفت : فاطمه را از پيامبر خواستگارى كردم ؛ ولى از من روى گرداند .
عمر گفت : همين جا باش تا نزد پيامبر بروم و مانند آنچه را كه خواستهاى ، بخواهم . عمر نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمد و پيش رويش نشست و گفت : اى پيامبر خدا ! خيرخواهى و سابقهام را در اسلام مىدانى و من ، اين گونه و آن گونهام .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اين حرفها براى چيست ؟» .
گفت : فاطمه را به همسرىِ من در مىآورى ؟
پيامبر صلى اللّه عليه و آله ساكت ماند و عمر نزد ابو بكر باز گشت و به او گفت : او منتظر فرمان خدا در باره فاطمه است . برخيز تا با هم نزد على برويم و به او بگوييم تا مانند آنچه را ما خواستيم ، از پيامبر بخواهد .
على علیه السلام مىگويد : من در حال قلمه زدن درختم بودم كه آن دو نزد من آمدند و گفتند : ما از خواستگارى پيش پسرعمويت آمدهايم . و ماجرا را به من اطّلاع دادند ، و من برخاستم و ردايم را مىكشيدم تا نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمدم و پيش رويش نشستم و گفتم : اى پيامبر خدا ! سابقه مرا در اسلام و خيرخواهىام را مىدانى و اين را كه اين گونه و آن گونه هستم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «چه مىخواهى بگويى ؟» . گفتم : فاطمه را به همسرىِ من در مىآورى ؟ فرمود : «چيزى دارى ؟» . گفتم : اسبم و زرهم . فرمود : «امّا اسبت را كه به آن نياز دارى ؛ امّا زرهت را بفروش» . پس ، آن را به چهارصد و هشتاد [ درهم ]فروختم و آن را آوردم و در دامان پيامبر صلى اللّه عليه و آله نهادم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله مشتى از آن را برداشت و فرمود : «اى بلال ! با آن برايمان عطر بخر» و به آنان ( همسرانش و زنان بنى هاشم) فرمان داد كه جهيزيّه فاطمه را تهيّه كنند و برايشان تختى كه با ريسمان محكم شده بود و پشتىاى پوستى كه با الياف خرما پر شده بود ، قرار داد .
و به على علیه السلام فرمود : «هنگامى كه فاطمه نزد تو آمد ، كارى نكن تا من نزد تو بيايم» . فاطمه همراه اُمّ ايمن آمد و گوشه اتاق نشست و من هم در گوشهاى ديگر بودم ، و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله آمد و فرمود : «برادرم اين جاست ؟» .
اُمّ ايمن گفت : او برادرت است و دخترت را به همسرىِ او در مىآورى ؟ !
فرمود : «آرى» . و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله داخل اتاق شد و به فاطمه فرمود : «برايم آب بياور» و او برخاست و كاسه بزرگى را از داخل اتاق برداشت و در آن آب آورد و پيامبر صلى اللّه عليه و آله آن را گرفت و آب دهان مباركش را در آن ريخت و به فاطمه عليها السلام فرمود : «جلو بيا» و او جلو آمد . پيامبر صلى اللّه عليه و آله كمى آب بر سينه و بر روى سر او پاشيد و گفت : «خدايا! او و فرزندانش را از [ شرّ] شيطانِ رانده شده ، به پناه تو در مىآورم» . سپس به او فرمود : «پشت كن» و او پشت كرد و پيامبر صلى اللّه عليه و آله ميان شانههايش آب پاشيد و گفت : «خدايا! او و فرزندانش را از [ شرّ ]شيطانِ رانده شده، به پناه تو در مىآورم» .
آن گاه فرمود : «برايم آب بياوريد» . على مىگويد : دانستم كه مرا مىخواهد . برخاستم و كاسه را پر از آب كردم و نزدش بردم . آن را گرفت و آب دهان مباركش را در آن ريخت و سپس به من فرمود : «جلو بيا» و بر سر و سينهام آب پاشيد و سپس گفت : «خدايا! او و فرزندانش را از [ شرّ] شيطانِ رانده شده ، به پناه تو در مىآورم» . سپس فرمود : «پشت كن» . من پشت كردم و ميان شانههايم آب پاشيد و گفت : «خدايا! او و فرزندانش را از [ شرّ ]شيطانِ رانده شده ، به پناه تو در مىآورم» .
و آن گاه به على علیه السلام فرمود : «به نام و بركت خدا ، بر همسرت در آى» .