۲ / ۱۱
درخواست خدمتگزار از پيامبر صلى اللّه عليه و آله
۲۲۴۷.امام على علیه السلام :[ دستان] فاطمه بر اثر دستاس كردن زياد ، آزرده شده بود . روزى براى پيامبر صلى اللّه عليه و آله اسيرانى را آوردند . فاطمه [ به خانه پيامبر صلى اللّه عليه و آله] رفت ؛ امّا ايشان را نيافت . به عايشه برخورد كرد و ماجرا را به او گفت . پيامبر صلى اللّه عليه و آله كه آمد ، عايشه ، آمدن فاطمه را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله خبر داد . پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خانه ما آمد و ما به رختخواب رفته بوديم . من خواستم كه برخيزم ؛ امّا پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «راحت باشيد» .
پس ميان ما نشست ، به طورى كه خنكىِ پاهاى او را در سينهام احساس كردم . فرمود : «مىخواهيد به شما چيزى بياموزم كه از آنچه از من خواستهايد ، بهتر است ؟
هر گاه به بستر خود مىرويد ، سى و چهار مرتبه "اللّه أكبر" ، سى و سه مرتبه "سبحان اللّه" و سى و سه مرتبه "الحمد للّه"بگوييد . اين ، براى شما از خدمتكار ، بهتر است» .
۲۲۴۸.مسند ابن حنبل ـ به نقل از عطاء بن سائب، از پدرش ـ :هنگامى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فاطمه را به ازدواج على علیه السلام در آورد ، يك چادر مخمل ، يك بالش از پوست دبّاغى و پُر شده از ليف [ خرما] ، دو دستاس ، يك مَشك آب و دو سبو ، با او همراه كرد .
روزى ، على علیه السلام به فاطمه عليها السلام فرمود : به خدا سوگند ، از بس كه آب كشيدهام ، سينهام دردمند گشته است ! و افزود : خداوند براى پدرت ، اسيرانى آورده است . برو و از ايشان خدمتكارى بخواه . فاطمه گفت : به خدا سوگند ، من نيز از بس دستاس كردهام ، دستانم تاول زدهاند ! پس نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفت . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «براى چه آمدهاى ، دخترم ؟» . فاطمه گفت : براى عرض سلام آمدهام. و خجالت كشيد كه خواستهاش را بگويد و بر گشت . على علیه السلام گفت : چه كردى ؟ فاطمه گفت : خجالت كشيدم كه تقاضايم را بگويم . [ على علیه السلام گفت : ]پس ، هر دو با هم نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفتيم . على علیه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! به خدا سوگند ، از بس كه آب كشيدهام ، سينهام درد مىكند ! و فاطمه گفت : از بس كه دستاس كردهام ، دستانم تاول زدهاند . خداوند به شما اسيرانى و گشايشى بخشيده است . پس يك خدمتكار در اختيار ما بگذاريد.
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «به خدا سوگند ، حاضر نيستم به شما خدمتكار بدهم ، در حالى كه صُفّهنشينان ، شكمهايشان گرسنه است و چيزى ندارم كه خرج آنان كنم ! اسيران را مىفروشم و پول آنها را خرج صُفّهنشينان مىكنم» .
على و فاطمه بر گشتند . پيامبر صلى اللّه عليه و آله نزد آنان آمد . آنان داخل لحافشان شده بودند و آن (لحافشان) به گونهاى بود كه چون روى سرشان مىكشيدند ، پاهايشان پيدا مىشد و اگر پاهايشان را مىپوشاندند ، سرهايشان پيدا مىشد . از اين رو برخاستند و پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «در جاى خود باشيد!» و سپس فرمود : «آيا شما را از چيزى بهتر از آنچه از من خواستيد ، خبر ندهم ؟» . گفتند : بفرماييد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «كلماتى [ هستند] كه جبرئيل علیه السلام به من آموخت» و سپس فرمود : «در پى هر نمازى ، ده بار "سبحان اللّه" مىگوييد ، ده بار "الحمد للّه" ، و ده بار "اللّه أكبر" . و هر گاه به بسترتان رفتيد ، سى و سه مرتبه "سبحان اللّه" بگوييد ، سى و سه مرتبه "الحمد للّه" ، و سى و چهار مرتبه "اللّه أكبر"» .
على علیه السلام گفت : به خدا سوگند ، از زمانى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله اين ذكرها را به من آموخت ، آنها را ترك نگفتهام . ابن كوّاء به على علیه السلام گفت : حتّى در شب صفّين ؟ ! گفت : خدا شما را بكشد ، اى اهل عراق ! آرى ، حتّى در شب صفّين .۱