۲۸۳۲.امام صادق علیه السلام :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله هنگام وفات جوانى نزدش آمد و به او فرمود : «بگو : لا إله إلاّ اللّه» ؛ امّا او زبانش چند بار گرفت [و نتوانست بگويد]. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به زنى كه بالاى سر او بود ، فرمود : «مادر اين جوان هست ؟». گفت : آرى، من مادرش هستم. فرمود : «آيا از او ناراضى هستى ؟». گفت : آرى، شش سال است كه با او سخن نگفتهام. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «از او راضى شو». زن گفت : خدا از او راضى باشد ـ اى پيامبر خدا ـ به خاطر رضايتت از او.
آن گاه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به آن جوان فرمود : «بگو : لا إله إلاّ اللّه» و جوان آن را گفت. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «چه مىبينى ؟». گفت : مرد سياهچهره، زشتروى، با جامهاى چرك و بويى بد كه هماكنون در كنارم است و گلويم را گرفته [و مىفشرد]. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «بگو : "اى كه اندك را مىپذيرى و از فراوان مىگذرى! اندك مرا بپذير و از [خطاهاى] فراوان من بگذر، كه تو آمرزنده و مهربانى"» و جوان، آن را گفت. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «خوب بنگر چه مىبينى ؟». گفت : مردى سپيدروى، نيكوروى، خوشبو و خوشلباس كه كنارم است و آن مرد سياه هم در حال دور شدن از من است. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «دعا را باز بگو» و او دوباره گفت. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «چه مىبينى ؟». گفت : آن مرد سياه را نمىبينم ؛ امّا مرد سپيدروى را مىبينم كه كنارم آمده است. سپس آن جوان با همين حال در گذشت.