۲۶۷۰.سنن أبى داوود ـ به نقل از عوف بن مالك اشجعى ـ :در جنگ تبوك، به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله ـ كه در خيمهاى پوستى بود ـ ، رسيدم و سلام كردم. پيامبر صلى اللّه عليه و آله جواب سلامم را داد و فرمود : «درون آى».
گفتم : اى پيامبر خدا ! همه هيكلم بيايد ؟
فرمود : «[آرى،] همه هيكلت» و من داخل شدم.
۲۶۷۱.مسند ابن حنبل ـ به نقل از اَنَس ـ :مردى صحرانشين به نام زاهر از صحرا براى پيامبر صلى اللّه عليه و آله هديه مىآورد و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله هم او را هنگامى كه مىخواست برود، تجهيز و تأمين مىكرد و پيامبر صلى اللّه عليه و آله مىفرمود : «زاهر، صحرانشين ماست و ما شهرنشين او هستيم». و پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را دوست مىداشت، با آن كه مردى زشت و كوتاه بود.
روزى ، پيامبر صلى اللّه عليه و آله نزد او ـ كه در حال فروش كالايش بود ـ ، آمد و او را از پشت سر و به گونهاى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله را نمىديد، در بغل گرفت. او گفت : «رهايم كن ! كه هستى ؟» و چرخيد و فهميد كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و چون ايشان را شناخت، از چسباندن پشتش به سينه پيامبر صلى اللّه عليه و آله دريغ نكرد . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «چه كسى اين بنده را مىخرد ؟». به او گفت : اى پيامبر خدا! به خدا سوگند، مرا بىمشترى و كمقيمت خواهى يافت. پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «امّا نزد خداوند، كمقيمت نيستى» يا فرمود : «امّا نزد خداوند، گرانقيمتى».
۲۶۷۲.المناقب، ابن شهرآشوب :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله از پشت سر مردى آمد و بازوى او را گرفت و گفت : «چه كسى اين بنده را مىخرد ؟» و مقصودش بنده خدا بود.