۲۵۱۸.مكارم الأخلاق ـ به نقل از جابر ـ :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در بيست و يك جنگ شركت [و فرماندهى] كرد كه من در نوزده تاى آنها بودم و در دو جنگ غيبت داشتم. در يكى از جنگها كه همراه پيامبر صلى اللّه عليه و آله بودم، شترم شبهنگام ناتوان شد و خوابيد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله پشت سر ما و جزو دنبالههاى مردم مىآمد و ناتوانان و عقب ماندگان را به ديگران مىرساند و يا بر ترك خود مىنشاند و برايشان دعا مىكرد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به من رسيد و او را در حالى ديدم كه مىگفتم : واى مادر ! ما همواره يك شتر آبكشى بد داريم! پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيد : «چه كسى اين جاست ؟». گفتم : من جابر هستم. پدر و مادرم فدايت باد، اى پيامبر خدا ! فرمود : «در چه حال و كارى ؟». گفتم : شترم از پا افتاده است. فرمود : «آيا عصايى دارى ؟». گفتم : آرى. و پيامبر صلى اللّه عليه و آله با آن ضربهاى زد و شتر را برانگيخت و سپس آن را نشاند و پا بر ساق دستش نهاد و فرمود: «سوار شو».
من سوار شدم و همراه پيامبر صلى اللّه عليه و آله حركت كردم و شترم گاه از او جلو مىزد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله در آن شب، بيست و پنج مرتبه برايم آمرزش طلبيد و به من فرمود : «عبد اللّه، پدرت، چند فرزند بر جاى نهاده است ؟». گفتم : هفت دختر. فرمود : «آيا پدرت بدهى هم داشت ؟». گفتم : آرى. فرمود : «هنگامى كه به مدينه رسيدى، با آنها قرار بگذار و كار را تمام كن و اگر نپذيرفتند، هنگامى كه موسم چيدن خرمايتان رسيد، به من خبر بده».
و فرمود : «آيا ازدواج كردهاى ؟». گفتم : آرى. فرمود : «با چه كسى ؟». گفتم : با فلان بيوه، دختر فلانى. فرمود : «چرا با جوانى [دوشيزه] ازدواج نكردى كه همبازى هم باشيد». گفتم : اى پيامبر خدا ! من چند خواهر دارم كه عقلشان هنوز كامل نگشته است. از اين رو خوش نداشتم كه زنى نابخرد را بر آنها بيفزايم و گفتم : اين زن بيوه كامل، كارم را بهتر سامان مىدهد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «كار درست و عاقلانهاى كردهاى».
سپس فرمود : «شترت را چند خريدهاى ؟». گفتم : پنج اوقيه طلا. فرمود : «آن را به من بفروش؛ ولى حق دارى تا مدينه سوارش باشى». هنگامى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه آمد، شتر را برايش بردم. فرمود : «اى بلال! پنج اوقيه طلا به او بده تا بدهى عبد اللّه، پدرش، را بپردازد و سه [اوقيه] هم بيشتر به او بده و شترش را نيز به او باز گردان». آن گاه فرمود : «آيا با بستانكاران پدرت قرار گذاشتى؟». گفتم : نه، اى پيامبر خدا ! فرمود : «آيا پدرت چيزى بر جا نهاده كه بدهىاش را صاف كند ؟». گفتم : نه. فرمود : «عيبى ندارد. هنگامى كه موسم چيدن خرماهايتان رسيد، مرا خبر كن».
من پيامبر صلى اللّه عليه و آله را خبر كردم و آمد و برايمان دعا كرد و ما خرماها را چيديم و هر طلبكار، به همان اندازه كه طلب داشت، از خرماها برد و برايمان همان مقدار كه سالهاى قبل مىچيديم و [كمى] بيشتر نيز ماند. پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «خرمايتان را برداريد و آن را اندازه نگيريد ». ما آن را برداشتيم و مدّتها از آن مىخورديم.