فصل هفتم: سيره پيامبر صلّی الله علیه و آله در رفتار با خدمتكار
۷ / ۱
پرس و جو از نيازهاى خدمتكار
۲۴۵۳.مسند ابن حنبل ـ به نقل از زياد بن ابى زياد ، از خادم پيامبر صلى اللّه عليه و آله ـ :از جملههايى كه [ پيامبر صلى اللّه عليه و آله ] به خدمتگزار خود مىفرمود ، اين بود : «آيا نيازى دارى ؟» .
۲۴۵۴.مسند ابن حنبل ـ به نقل از ربيعه اسلمى ـ :من به پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله خدمت مىكردم . [ روزى] به من فرمود : «اى ربيعه ! ازدواج نمىكنى ؟» . گفتم : به خدا سوگند ـ اى پيامبر خدا ـ نمىخواهم ازدواج كنم . چيزى ندارم كه زن را ماندگار كند و دوست ندارم كه چيزى مرا از تو به خود ، مشغول سازد . پيامبر صلى اللّه عليه و آله از من رو گرداند و من [ مدّتى ]به همان خدمتكارىام پرداختم . بار دوم به من فرمود : «اى ربيعه ! ازدواج نمىكنى ؟» . گفتم : نمىخواهم ازدواج كنم . چيزى ندارم كه زن را ماندگار كند و دوست ندارم كه چيزى مرا از تو به خود ، سرگرم سازد . پيامبر صلى اللّه عليه و آله از من رو گرداند .
پس به خود آمدم و با خود گفتم : به خدا سوگند ، پيامبر خدا به آنچه دنيا و آخرت مرا سامان مىدهد ، از من آگاهتر است. به خدا سوگند ، اگر بگويد : ازدواج كن ، خواهم گفت : باشد ، اى پيامبر خدا ! آنچه مىخواهى ، به من فرمان بده .
سپس پيامبر صلى اللّه عليه و آله به من فرمود : «اى ربيعه ! ازدواج نمىكنى ؟» . گفتم : چرا ، آنچه مىخواهى ، به من فرمان بده . فرمود : «به فلان قبيله انصار» كه از پيامبر صلى اللّه عليه و آله دور بودند «برو و به آنها بگو : پيامبر خدا مرا به سوى شما فرستاده و به شما فرمان مىدهد كه فلان زن از خاندانتان را به همسرىِ من در آوريد» . من رفتم و به آنها گفتم : پيامبر خدا ، مرا به سوى شما فرستاده و به شما فرمان مىدهد كه فلان زن را به همسرىِ من در آوريد .
آنها گفتند : مرحبا به پيامبر خدا و مرحبا به پيامآور پيامبر خدا! به خدا سوگند ، پيامآور پيامبر خدا جز حاجتروا باز نمىگردد! و مرا همسر دادند و با من مهربانى كردند و از من نشان و دليلى نخواستند .
من اندوهگين نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله باز گشتم . به من فرمود : «اى ربيعه ! تو را چه شده است ؟» . گفتم : اى پيامبر خدا ! نزد قومى بزرگوار رفتم و مرا همسر دادند و احترامم كردند و مهر ورزيدند ، بى آن كه نشان و دليلى از من بخواهند ؛ ولى من مهريّهاى ندارم . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى بريده اسلمى! براى او هموزن هستهاى [ خرما ]طلا جمع كنيد» . آنها هموزن هستهاى ، طلا جمع كردند و آنچه را جمع كرده بودند ، گرفتم و نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمدم . فرمود : «آنها را برايشان ببر و بگو : اين ، مهر آن زن است» . نزدشان رفتم و گفتم : اين ، مهر اوست . و آنها هم رضايت دادند و پذيرفتند و گفتند : فراوان و پاكيزه [ و خوش] است !
سپس اندوهگين نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله باز گشتم . فرمود : «اى ربيعه ! چرا اندوهگينى ؟» . گفتم : اى پيامبر خدا ! قومى را بزرگوارتر از آنها نديدهام . به آنچه به ايشان دادم ، رضايت دادند و احسان كردند و آن را فراوان و پاكيزه شمردند ؛ ولى من چيزى ندارم كه با آن ، مهمانى عروسى بدهم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى بريده ! برايش يك گوسفند گرد آوريد» و آنها برايم يك قوچ چاق بزرگ جمع كردند . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به من فرمود : «نزد عايشه برو و به او بگو : سبد غلّه را بفرستد» . من نزد او رفتم و آنچه را پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به من فرمان داده بود ، به او گفتم . عايشه گفت : در اين سبد ، نُه صاع جو است و به خدا سوگند اگر گندم و جويى ديگر غير از آن داشته باشيم ، آن را بگير . من آن را گرفتم و نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آوردم و آنچه را عايشه گفته بود ، به او خبر دادم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اين را برايشان ببر و به آنها بگو : اين را نان بپزيد» .
من با آن قوچ به همراه گروهى از قبيله اسلم نزد آنان رفتم و گفتم كه : اين را نان كنيد و اين [ قوچ] را هم بپزيد . آنها گفتند : ما نان را درست مىكنيم ؛ امّا پختن قوچ را خود به عهده بگيريد . من و گروهى از قبيله اسلم ، قوچ را گرفتيم و او را سر بريديم و پوست كنديم و آن را پختيم و گوشت و نانى فراهم آمد و من وليمه دادم و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله را دعوت كردم .