۲۴۳۶.الفضائل :هنگامى كه فاطمه بنت اسد ، مادر امير مؤمنان علیه السلام در گذشت ، على علیه السلام گريان به سوى محمّد صلى اللّه عليه و آله آمد و پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «چرا مىگريى ؟ خداوند ، چشمانت را گريان نكند !». گفت : مادرم در گذشت ، اى پيامبر خدا ! پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «و نيز مادر من ، اى على ! او فرزندانش را گرسنه مىنهاد و مرا سير مىكرد و موهاى فرزندانش را ژوليده مىنهاد و مرا روغن مىماليد . به خدا سوگند ، در خانه ابو طالب ، درخت خرمايى بود كه صبح به سوى او روان مىشديم و از يكديگر پيشى مىجستيم تا آنچه شب از آن ريخته ، برداريم ؛ ولى او به كنيزش فرمان مىداد كه آنها را در پايان شب ، جمع كند و مقدارى هم بچيند و چون پسران عمويم بيرون مىرفتند ، آنها را به من مىخوراند» .
آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله برخاست و به تجهيز و كفن كردن او با پيراهن خود پرداخت و هنگام تشييع جنازهاش ، با پاى برهنه بود و يك گام بر مىداشت و گام ديگر را با درنگ بر مىداشت . و چون بر او نماز خواند ، هفتاد تكبير بر او گفت و آن گاه پس از خوابيدن در قبرش ، با دست مباركش ، او را در قبرش خواباند و شهادتين ( گواهى به توحيد و نيز رسالت محمّد صلى اللّه عليه و آله ) را به او تلقين كرد ، و هنگامى كه خاك بر رويش ريختند و مردم خواستند باز گردند ، پيامبر صلى اللّه عليه و آله شروع به گفتن اين جمله كرد : «پسرت ، پسرت ؛ امّا نه جعفر يا عقيل ؛ [ بلكه] على بن ابى طالب» .
به ايشان گفتند : اى پيامبر خدا ! كارى كردى كه تا كنون نديده بوديم مانند آن را بكنى . پابرهنه و آرام آرام پشت جنازهاش راه رفتى و هفتاد تكبير گفتى و در قبرش آرميدى و پيراهنت را روى او انداختى [ و با آن ، كفنش كردى ] و به او گفتى : پسرت ، پسرت ؛ امّا نه جعفر يا عقيل !
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «امّا اين كه در تشييع جنازه ، گامهايم را آرام و آهسته مىنهادم ، به خاطر فراوانى و ازدحام فرشتگان بود . امّا آرميدنم در قبر ، به خاطر آن بود كه در زمان زنده بودنش ، از فشار قبر برايش گفتم و او گفت : "واى از ناتوانى !" و من در قبرش خوابيدم تا او را از اين فشار كفايت كنم . و امّا كفن كردنش با پيراهنم ، [ روزى كه ]قيامت و برهنه محشور شدن مردم را برايش گفتم ، گفت : "واى از رسوايى !" و من او را با آن ، كفن كردم تا روز قيامت با آن برخيزد . و امّا سخنم به او : "پسرت ، پسرت" ، از آن رو بود كه چون دو فرشته (نكير و منكر) بر او فرود آمدند و از او در باره خدايش پرسيدند ، گفت : اللّه ، خداى من است . و به او گفتند : پيامبرت كيست ؟ گفت : محمّد ، پيامبر من است . و به او گفتند : ولىّ و امام تو كيست ؟ و او خجالت كشيد كه بگويد : فرزندم ، و من به او گفتم : "بگو : فرزندت ، على بن ابى طالب ، پسرت ، پسرت" ، و خداوند متعال ، بِدان ، چشمش را روشن كرد» .