۲۴۳۵.امام صادق علیه السلام :هنگامى كه فاطمه بنت اسد ، مادر امير مؤمنان علیه السلام در گذشت ، على علیه السلام نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمد و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «اى ابو الحسن ! تو را چه مىشود ؟» . گفت : مادرم در گذشت . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «به خدا سوگند ، مادر من نيز بود» . سپس گريست و فرمود : «واى مادر !» . سپس به على علیه السلام فرمود : «اين ، پيراهن من است . او را در آن ، كفن كن ، و اين ، رداى من است . او را در آن بپيچ ، و چون كار را به پايان رسانديد ، مرا خبر كنيد» .
هنگامى كه جنازه را بيرون آوردند ، پيامبر صلى اللّه عليه و آله چنان نمازى بر او خواند كه نه پيش از او بر كسى چنين نماز خوانده بود و نه ديگر پس از او ، بر كسى چنين نماز خواند . آن گاه در قبرش فرود آمد و به پهلو در آن خوابيد و خطاب به او گفت : «اى فاطمه !». گفت : بله، بله ، اى پيامبر خدا ! فرمود : «آيا آنچه را خدايت وعده داده بود ، حق يافتى ؟» . گفت : آرى . خداوند ، بهترين پاداش را به تو عطا كند [ كه ما را هدايت كردى] ! و نجواى پيامبر صلى اللّه عليه و آله در قبر به طول انجاميد .
هنگامى كه از قبر خارج شد ، گفتند : اى پيامبر خدا! در كفن كردن او با پيراهنت و داخل شدن به قبرش و نماز طولانىات بر او ، كارى كردى كه نديده بوديم با كس ديگرى پيش از اين كرده باشى ! پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «امّا اين كه او را كفن كردم ، چون هنگامى كه به او گفته بودم : روزى كه مردم از قبرهايشان برانگيخته مىشوند ، برهنه به صحنه قيامت مىآيند ، او بانگ زده و گفته بود : "واى بر رسوايى !" و من لباسم را به او پوشاندم و در دعاهايم از خداوند خواستم كه كفنهايش را كهنه و پوسيده نكند تا وارد بهشت شود و خداوند درخواستم را پذيرفت . و امّا داخل قبرش شدم ؛ چون روزى به او گفتم : مرده را چون داخل قبرش مىگذارند و مردم از كنارش مىروند ، دو فرشته به نام منكر و نكير بر او وارد مىشوند و از او سؤال مىكنند ، و او فرياد برآورد : "فريادرسى از سوى خدا بايد !" و من در قبرش پيوسته از خدايم خواستم كه از قبرش ، بوستانى به بهشت و باغى از باغهاى بهشت برايش بگشايد» .